تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ ملایمت میگویم" فکر کنم مامان هما داره تموم میشه". سین برآشفته قول میگیرد که دائم در تماس باشم و من هیچ دلم نمیخواهد قاصد خبر مرگ باشم برای سین که آن ینگه دنیا دستش کوتاه است.
+شاید بعدا یک وقتی مثل
پستِ عزیز درباره مامان هما هم بنویسم.راستی عزیز هم مردادماه تموم شد!
درباره این سایت