بعد از سه روز چنبره زدن در اتاق،به اصرار ماه بانو از خانه بیرون زدم.رسیده بودم به چهارراهی که زمانی بچه بودم در آنجا حمامی بود به نام شکوفه،برای همین به چهارراه شکوفه معروف بود،الان که حمام تخریب شده نمیدانم اسم چهارراه چی شد،در هرحال چهارراه شکوفه منتظر سبز شدنِ چراغ عابر بودم و به محض اینکه سبز شد قدم در خیابان گذاشتم و پرایدی مثل میگ میگ از جلوی من رد شد،درست در چند قدمی ام با تیبای نگون بخت تصادف کرد و جیغ بنفش من در خیابان طنین انداز شد.

زانوانم میلرزید و فکر اینکه احتمال داشت من بجای آن تیبا بودم،حالم را بد کرده بود.هنوز هم حالم بد است و سخت فکری شده ام که احتمال اینکه آن راننده ناشی مرا خرد و خاکشیر کرده بود،زیاد بود.چقدر مضحک است،زندگی را میگویم.در عین مضحک بودن چرا ما این زندگی را جدی گرفته ایم؟چرا نمیشود بیخیال زندگی و مشکلاتش شویم؟

+با جدی گرفتن بیش از حد این بازی، سخت قافیه را باختیم و خبر نداریم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها