دیشب همین که از پیاده روی با ماه بانو برگشتم،میم پیام داد بیا توی حیاط! بعد از مدت ها این پیام برام تداعی روزهای گذشته شد :) همان روزهایی که تازه آمده بودند طبقه بالا و وقتی نه من حوصله داشتم برم بالا و نه میم بیاد پایین،کنفرانس هامون رو در حیاط و بالکن برگزار میکردیم!فارغ از اینکه همسایه ها از صدا و چرندیات ما خسته خواهند شد.میم میخواست بریم دور دور با ماشین،دلش گرفته بود و توی اجزای صورتم ریز شده بود که ردی از نیتی پیدا کند اما موفق شدم برای اولین بار نشانه ای از حس درونی در صورتم جا نگذارم!تنها از او خواستم کمی زمان دهد تا سالاد بخورم و مجدد لباس بپوشم.با بی حوصلگی تمام بافتِ سفید رنگی با شال آبی فیروزه ای پوشیدم و دراخر هم دمپایی را با کفش تاخت زدم!به هرحال ما که نمیخواستیم پیاده شویم.

صدای بلند موزیک ماشین گویای حالِ بدی بود که میخواست پنهان کند،من هم مثل همیشه در گوشه ی کوچه علی چپ نشسته بودم و بلند بلند با میم اهنگ ها را بازخوانی میکردیم!مسیرمان مشخص بود اما با اشتباه میم و دور نزدن از یک بریدگی رسیدیم به یکی از خیابان های معروف برای دور دور کردن و رسما گیر کردیم در ترافیک ناشی از ماشین های مدل بالایی که راننده های سرخوش داشتند.مدام با میم شوخی میکردم و گفتم"ببین تمام این دختر و پسرها با این تیپ مناسب یک جشن هستند اما من و تو با ارفاق مناسب مجلس ترحیم"داشتیم میخندیدیم که راننده ماشین کناری به من گفت"به چی میخندی؟بگو تا منم بخندم"کمی خنده ام را جمع کردم و گفتم"اصلا مناسب شما نیست"اصرار کرد و گفت"بخدا من پسر خوب و خوش خنده ای ام"منم گفتم" برو با خانواده ات بخند،اینجا برا تو حرفی نیست"یکباره جدی شد و گفت"خدایی شما اینجا چیکار میکنید؟ازتون مشخص هست که دخترای خوب و باخانواده ای هستید،حیف شماست که اومدید اینجا"منم گفتم "خودت اینجا چیکار میکنی؟" اونم خیلی رک گفت"من؟ من ادمِ کثیفی هستم" منم کم نیاوردم و لبخند زدم" تبریک میگم که به خودشناسی رسیدی" خوشبختانه ترافیک باز شد و میم بسان شوماخر تمامِ ماشین ها را جا گذاشت و از اونجا خلاص شدیم.

 

از دیشب تاحالا صحنه های ان خیابان و صحبت های پسرک از ذهنم بیرون نرفته.چقدر دنیا و دغدغه های متفاوتی این بشر دوپا میتواند برای خود ایجاد کند تا غافل شود از معنیِ اصلی زندگی!


مشخصات

آخرین جستجو ها