سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس،هنذفری توی گوشم هست و محمد معتمدی میخونه"جا ماندی آه ای دل، ای موجِ بی ساحل"

با ت خوردنِ بغل دستیم به زمان حال برمیگردم و میبینم دوتا پسر بچه ی تخس کنارم نشستن،خسته تر از اونیم که ذوق کنم و باهاشون معاشرت کنم!

دوباره سرم رو تکیه میدم به پنجره و دل میدم به محمد معتمدی"حالا که میروی همراهِ جاده ها،برگرد و پس بده تنهایی مرا"

از گوشه ی چشم میبینم که پسرک بزرگتر زرورقِ شکلات رو میندازه کفِ اتوبوس،سریع واکنش نشون میدم و بهش میگم نباید توی مکان عمومی زباله بریزی،باید صبر میکردی وقتی از اتوبوس پیاده میشدی،مینداختیش سطلِ زباله.

مبهوت نگاهم میکنه و واکنشی نشون نمیده.حس میکنم تند رفتم برای همین سعی میکنم لبخندی بکارم روی لب هام هرچند مصنوعی،سریع یکی از بسته های چوب شوری که خریدم بهش میدم و میگم حالا اشکال نداره،اینو شریکی با داداشت بخور :)

از حال و هوای آهنگ اومدم بیرون و رفتاراشون رو آنالیز میکنم.لباس های نه چندان مرتب و کهنه ای دارند،ناخوداگاه دست میکشم روی دستای کوچیکه،ناخن انگشت هاشون رو حنا گذاشتند :)) میگم چقدر ناخن هاتون خوشرنگ شده

لبخند میزنند و زیر چشمی نگاهم میکنند،انگاری  قند توی دلشون آب شده!


به ایستگاه موردنظر رسیدم،خداحافظی میکنم و پیاده میشم.اتوبوس که از کنارم رد میشه دوتا پسر بچه تخس میبینم که با لبخندی پهن صورتشون رو چسبوندن به شیشه و برام دست ت میدن :)

حالِ دلم خوبِ خوب میشه :)


+از زندگی چی میخوایم؟جز اینکه وقتی از اتوبوسِ زندگی پیاده شدیم اسم و خاطره ای نیک از خودمون به یادگار گذاشته باشیم؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها