به لطفِ کمبود تخت و اضافه کردن تختِ جدید،فاصله بین تخت ها از حد استاندارد خیلی کمتر بود و خواه نا خواه با مریض و همراهِ مریض بیشتر در تماس بودیم.
تخت کناریم یک حاج خانوم مهربونی بود که پسرش بعنوان همراه بیمار تا صبح کنارش بود.
طبق آنالیزهای اولیه بنده، جوون مقبولی بود.این مقبول بودن وقتی به اوج رسید که ایشون بیش از نرمال حواسش به مریم(دخترخاله بنده که همراهم بود)بود.
خلاصه براتون نگم که جوون مردم جان بر کف حواسش به من و مریم بود.
البته که من وسیله بودم برای نزدیک شدن به مریم :))
ببینید چه شرایط سختی داشتم من، درعین تحمل کردنِ دردِ خون گرفتن،جوون مردم رو زیر نظر گرفته بودم.
خدا شاهده که اگر زیر چشمی صفحه گوشیش رو چک میکردم فقط برا اطمینان از پاک بودنش بود :)))
تاییدیه پاک بودن هم گرفت،فقط توی قسمت خرید و فروش ماشینِ سایت دیوار بود و سایت های خبری!!!
صبح که همراه ها رو بیرون کردند تا پزشک برای معاینه بیمارها بیاد.
این آقا از فرصت استفاده کرد و درمورد خودش صحبت کرده بود و مریمِ ما رو سوال جواب کرده بود.
ایشون هم با خیالِ راحت و خام که بعدا بیشتر وقت دارند،ظهر رفتش خونه.(البته این استدلال من هست چون از من سوال پرسید که فعلا بستری هستید؟ منم گفتم اره دکتر گفته نهایت یک روز دیگه هستی)
نمیدونستیم که اورژانس انقدر شلووووغ میشه که اخرِ شب من و یسری از بیمارها رو مرخص میکنند :|

خدا شاهده که بعدازظهر چه سختی هایی که نکشیدم، به هرحال آنالیز کردن فامیل هاشون که برا عیادت می اومدن کم کاری نبود :))

شب وقتی ناامید شده بودم از اومدنش به همراهی که با خاج خانوم بود هی میگفتم شما از ظهر بیمارستان هستید خسته شدید کاش شیفتتون عوض کنید با یکی دیگه :|
و در اخر بانامیدی گفتم من دارم مرخص میشم و ما داریم میریم ،به هرحال شاید اون موقع شانسی تماسی بینشون برقرار میشد و آقاهه میفهمید ما داریم میریم
حیف که طبق پیش بینی های من پروسه پیوند این دوتا جوون پیش نرفت
مثلا چی میشد که در لحظات اخر که منتظر آژانسِ بیمارستان بودیم، اون آقا سر میرسید و ما رو میرسوند و صحبت رو پیش میکشید و شماره تماس خونه مریم اینا بهش میدادم!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها