درد از بندِ انگشتانم شروع و به کمر منتهی میشود.

بعد از ظهر کمی زیاده روی کردم شاید اما ارزشش را داشت.

چیزی شبیه به پتک را برداشتم و افتادم به جانِ دیواری که قرار بود تخریب شود،کاری سنگین و زمخت که زیادی برای من و دخترانه هایم سخت بود،اما راهی برای تخلیه ی خشمم سراغ نداشتم،با اصرار پتک را گرفتم و مشغول شدم،رفته رفته سختی جای خود را ب لذتی وصف نشدنی داد.

در حین کار کردن صدای مشاجرشان به گوش میرسید_البته شاید بهتر است بگویم سخنرانی غرایی به راه انداخته بود_با شنیدنِ هر جمله ضربه محکم تری نصیب دیوارِ بخت برگشته میشد،بعد از یکساعت تسلیمِ ضعفِ جسمانی شدم.


تجربه ی پارادوکسیکالِ شیرینی بود،هرچه بیشتر غرقِ خاک،درد و عرق میشدی،سبکتر میشدی!



مشخصات

آخرین جستجو ها