دنیای خاکستری



نمیدونم من خسیس شدم که دست و دلم به خرج کردنِ کلمات نمیره یا کلمات خساست به خرج میدهند و از خیالم گذر نمیکنند و شایدم به قولِ قدیمی ها سایشون سنگین شده!!!

میدونی چی خواب رو از چشمام گریزون کرده و دلم رو سنگین؟

نه اینکه بخوام فاز سنگین بردارم و الکی ناله سَر بدم که "ما را همه شب نمیبرد خواب"

نه اصلا نقلِ این حرف ها نیست.

راستِ راستش رو بخوای چند وقتیه یک فکری مثل خوره افتاده به جونم،انگار من ادمِ اشتباهی برای این دوره زمونه هستم!!! سَر راست تر بخوام بگم اینه که هرچندوقتی که خبری ازش میشنوفم انگاری که دلم به جِز جِز می افته و احساساتم مثل اسپندی میشه که روی این دلِ داغ شده دود میشه ،اونوقت من میمونم و تَلی از خاکستر.

شوخی که نیست فکر کن به راحتی چوب حراج بزنه به دوازده سال دوستی،همین اتفاق باعث شد شک کنم و با ذره بین بیفتم به جونِ خصلت ها و رابطه هام،آخرش هم فهمیدم من آدمِ اشتباهی هستم برای دوستی!

منی که با چرتکه و حساب و کتاب دوستی نمیکنم،کلاهم پَس معرکست!

منی که دو دو تا چهارتا نمیکنم و چشم بسته میخوام تا ته رفاقت جلو برم،بازنده این میدون هستم!

شما که غریبه نیستید شدم مثل مارگزیده ای که از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه

اما اونجایی که شماره های گوشی رو بالا و پایین میکنی تا یکی رو پیدا کنی،بی نقاب و رودرواسی بهش زنگ بزنی و مطمئن باشی گوش میشه برا حرفات و مرهم میشه برا زخم هات،دریغ از همون یکیاونجا دقیقا اخرِ دنیاست.

آخرِ دنیای رفاقت.


بعد از مدتی ننوشتن انقدر موضوعات مختلف و پراکنده توی ذهنم هست که انتخاب موضوع برای نوشتن خیلی سخت میشه،همه رو مینویسم و مطمئنا طولانی خواهد شد،نخوندید هم چیزی رو ازدست نمیدید.

+انتظار تموم شد و پنجمین نوه متولد شد :) گل پسرمون امروز پنج روزه شد.
خاله شدن تجربه جدیدی برام نیست اما هربار با گذر سال ها و بالغ تر شدنم،حس متفاوتی برام به همراه داره.
فاصله مکانی و جبر جغرافیایی باعث شده نتونم گل پسرمون رو بغل کنم و بوی تنِ پاکش برام تداعی کننده بهشت باشه اما روزی صدبار عکس هاش رو میبینم.
با گرفتن حقوقِ ماه گذشته به مامان پول دادم تا از طرف من برای گل پسرمون دوتا مرغ زنده بخره و خون ریخته بشه براش و بده به یک نیازمند، در این حد از دستم براومد براش.یادمه دومین نوه که بدنیا اومده بود من ده ساله بودم و اون موقع با شور و ذوق زیاد تا یک هفته کهنه و لباس هاش رو میشستم،خلاصه که همچین خاله ای هستم من.
 
+فندوق (چهرمین نوه) با شوق زنگ زده و میگه خاله تو چرا ازدواج نمیکنی تا برامون بچه بدنیا بیاری؟میخندم و میگم خب نمیخوام ازدواج کنم حالا چیکار کنم؟نچی میکنه و میگه نه نمیشه تو باید شوهرداری کنی تا خدا بهت بچه بده :)))

+خیلی وحشتناک سرماخورده بودم اما رفتم مهد،سرکلاس بچه ها شلوغ میکردن و منِ کلافه حتی صدام در نمی اومد تا ساکتشون کنم،بنیتا محکم زد روی میز و گفت بچه ها مگه شما نمیفهمید که خانوم خاکستری گلوش درد میکنه و نمیتونه بلند صحبت کنه؟اگه شما ساکت نباشید مجبوره صداش رو ببره بالا و گلوش بیشتر درد میگیره بعدش که رفت خونه،مامانش ازش میپرسه چرا حالت بدتر شده،اونم میگه بچه ها به حرفم گوش ندادن،اونوقت مامانش دیگه اجازه نمیده بیاد مهد پیشِ ما،اونوقت دیگه کی برامون کتاب قصه بخونه؟
:))) بعد از نطق غرایی که داشت در کمال تعجب کلاس ساکتِ ساکت شد.

+امروز صبح خوابِ دور از تصوری دیدم اما چون آفتاب زده بود فکر نکنم تعبیر خاصی داشته باشه.
خواب دیدم با مامان رفته بودیم کربلا و نجف،زیارت هر دو حرم رو دقیق یادم هست که اصلا نرفتم جلوی ضریح اما درِ حرم رو فقط گرفته بودم و محکم میزدم به در و میخواستم امام پناهم بده!در بین تمومِ دعاهام جالبه که میگفتم همه ی بچه های بیان مشکلاتشون حل بشه :)))
خلاصه که درجریان باشید اگر مشکلتون حل شد از دعای من هست.

+دو روز گذشته کمر همت بستم به افزایش آمار مطالعه،ریا نشه دیروز و امروز دو تا کتاب خوندم که به عبارتی میشه هشتصد و پنجاه صفحه،بریم که داشته باشیم سومین کتاب رو :) تندخوان کی بودم من؟

+لرزشِ دستم هم بخاطر عوارض یکی از قرص هایی هست که مصرف میکنم.خیلی وقته که میخوام جریان رفتنم به کلینیک و یسری مسائل رو تعریف کنم اما نمیدونم چجوری :| اصلا مشکلی با مطرح کردنش ندارم و دیگه این مسئله رو یک ضعف نمیدونم اما انگاری قلم الکن منو یاری نمیکنه.

مرورِ واکنش های امروزم طعم گس و تلخی داره!!!
متقاعد کردن منِ کمال گرا خیلی انرژی میطلبه،سخته متقاعدش کنم که سرزنش های درونی رو بس کنه!!!
گاهی یادش میره من یک خاکستری معمولی هستم و صد البته یک انسان که ممکنه در یسری شرایط واکنش های مطلوب نداشته باشم.
خب از اولِ اولش اگه بخوام تعریف کنم باید بگم که امروز افتضاح بود.امروز منِ دوست نداشتنی درونم اظهار وجود کرد و همه چی رو بهم ریخت!
امروز منِ مهربون وجودم انگار گوشه ای غمبرک زده بود و درعوض دور افتاده بود دستِ منِ عصبی و کم تحمل،اونم تا دلش خواست عصبی شد و فریاد کشید سر بچه ها.
درونم جنگی بین تموم من ها در گرفته بود و نتیجه اش شد خاکستری که میگرن بیچاره اش کرد.

+توی ذهنم در صدد جبران خرابکاری های منِ عصبی و کم تحمل هستم.شاید بشه با استیکر و شکلات از دلِ بچه ها دربیارم،هوم؟
++کاش شیفت و دلیلت وجودیمون فعال بود!!!
+++شما چطور با قسمت های دوست نداشتنی وجودتون کنار میایید؟

مدیر صدام میزنه،خب حس میکنم یه جای کار لنگ میزنه،اخه من همیشه بی سر و صدا وظایفم رو انجام میدم و دلیلی نداره که مدیر بخواد با من صحبت کنه

با لبخند اشاره میکنه به صندلی روبروش،سعی میکنم خانومانه بشینم و دستام رو توی همدیگه قفل میکنم.

سریع میره سر اصل مطلب و میگه "خاکستری تو قصد ازدواج داری؟"

خب دیگه اون ژستِ خانومانه خراب میشه و شوک شده نگاش میکنم،سریع جواب از قبل اماده شده در اینجور موقعیت ها رو بهش میگم"نه"

خونسرد میگه" آخه چرا؟" دستاش رو روی میزش میذاره و خم میشه سمتم،فاصله رو کم میکنه و میگه "ببین دخترم،همیشه کسایی به من میسپرن تا دختر خوب بهشون معرفی کنم،تو هم سنت برای ازدواج مناسب هست و جامعه هم خراب شده و باید بفکر ازدواج باشی."

سعی میکنم خونسرد و مودب باشم اما این جمله اخرش بدجوری روی ذهنم پاتیناژ میره،دوست دارم بهش بگم مگه ازدواج مثل چوب جادویی فرشته های قصه هاست که حلال مشکلات و خرابی جامعه باشه؟ خب رعایت سنش رو میکنم و میدونم کسی از دخترِ حاضرجواب خوشش نمیاد پس میچسبم به حاشیه امن و میگم" من الان ازدواج برام اولویت نیست. درس و کار برام مهم تره"

با خونسردی حرص درارش میگه "خب کار که داری درس هم تموم میشه یالاخره باید ازدواج کرد دیگه"

توی ذهنم تصور میکنم که با حرص میرم سمت میزش،خم میشم سمتش و توی چشماش خیره میشم و میگم این زندگی خودمه و خودم بهتر میدونم چی برام در اولویت هست لطفا برام نسخه نپیچ.

اما مصلحت در این هست که لبخند بزنم و بگم چی بگم والا

اونم فکر میکنه متقاعد شدم و شایدم قبلش فقط ادااطوار بوده که میگه "یک کیس مناسب و خوب هست که معرفی میکنم"


+کی نسخه پیچیدن برای دیگران منسوخ میشه؟


قرار بود امشب بیام و پست بذارم درباره اینکه چجوری تونستم یک روز بد رو تغییر بدم.
قرار بود بیام از رفتن پیشِ آسد محمد و حسِ خوب دعای جوشن کبیر بگم.
قرار بود بگم خدا رو  نزدیک به خودم نز حس کردم و از حضورش گرم شدم.
قرار بود از لذت ِ راه رفتن زیر بارون، گز کردن خیابون ها و خوردن بستنی شکلاتی بگم
اما خب تموم اون خوشی ها انگار کمرنگ شدن و غم جاش رو گرفت
کاش میشد حرف زد و گفت اما میدونی چیه؟
بعضی چیزا مثل تُفِ سربالاست!!!
 با تموم این تفاسیر باز هم دلم روشن هست!
خدا رو چه دیدی؟شاید از دلِ این تل خاکستر یک ققنوس سر در بیاره :)


ناخواسته داشتم به مشکلات زندگیش گوش میکردم،البته که انگار براش مهم نبود دارم گوشه ی دفتر میپلکم و کار انجام میدم،بی توجه به حضور من داشت برای معاونمون درد و دل میکرد که آره،یکی توی فامیل انگار افتاده پای شوهرش و داره با شوهرش تیک میزنه! وقت و بی وقت پیام میده و انگار کرمِ درون شوهرش با پالس های ارسالی اون خانومه فعال شده بود.


چند روز بعد دیدمش که رفته آرایشگاه و تغییرات محسوسی داشت از عوض کردن رنگ موها تا کاشت ناخن!!!

توی دلم آشوب شد با دیدنش،دوست داشتم برم جلو و بهش بگم تو هیچی کم نداری که حالا داری سعی میکنی با رنگ و لعاب خودت رو بهتر جلوه بدی تا بلکه مردت سر به راه بشه،مردی که با وجود این همه زحمات تو که پا به پاش توی این اوضاع اقتصادی کار میکنی تا چرخِ زندگیتون بچرخه،مردی که یادش رفته چه زحماتی کشیدی برای تحویل دادنِ دو تا دسته گل که ثمره زندگیتون هست،مردی که با دوتا عشوه چشمش رو روی نجابتت بسته با این تغییرات هم سر به راه نمیشه.این تغییرات تو مثل چنگ زدن به ریسمان پوسیده ای هست که امیدی بهش نیست.


نمیدونم کی و چی دقیقا مقصر هست توی حال و روزِ فروپاشی خانواده ها،طبق عقیده یک عده آدم خشک مغز حتما این وسط زن کم گذاشته برا مردش اما اون ها یک چیزی رو از قلم انداختن که مرد اگر مرد باشه،مردانگیش با دو تا عشوه از دست نمیده.مرد اگر مرد باشه منصفانه به همسرش نگاه میکنه،همسری که از صبح مشغول کار بیرون خونست و بعد هم رتق و فتق امور خانه و مادری، رمقی براش باقی نمیذاره تا همیشه درخواست های همسرش رو اجابت کنه،مرد اگر مرد باشه باید کرور کرور محبت و غیرت خرج نجابت و همراهی همسرش کنه،مرد اگر مرد باشه حواسش رو میده به نبضِ زندگیش.


+خیلی دیدگاه خوبی نسبت به ازدواج و اقایون دارم که روز به روز نمونه های اینچنینی بیشتر میبینم و میشنوم :| گل بود به سبزه نیز آراسته شد.


چند روز پیش دلم گلِ نرگس میخواست اما با دو دو تا چهارتای پول هام جور در نمی اومد و از خریدش صرف نظر کردم.

دیشب خاله شادی یهویی اومد خونمون و برام گل نرگس اورد!!(این یکی خاله ام چون همیشه در حال بگو بخند هست اسم مستعار شادی براش گذاشتیم)

ظهر توی مهد هم یکی از دخترها با لبخند ژد و دسته گل نرگس خودش رو پرت کرد توی بغلم و بهم گل داد!


+بچه که بودم فکر میکردم اگر گل نرگس رو خیلی بو کنم،بوی خوشش تموم میشه!!

++الهی که روزهای زندگیتون پُر بشه از دلخوشی های یهویی❤️


امروز تولد رفیقِ سال های دور بود،شایدم خیلی دور،قدمت دوستی ما برمیگرده به عکسی که من پستونک توی دهنم هست و اون شیشه شیر دستش هست و توی بغلِ بابام لَم دادیم :))

نمیتونم بگم رفیقِ فاب هست اما نمیتونم بگمم نیست!!!

جنسِ رفاقت ما خیلی عجیبه،خیلی بالا و پایین و قهر و آشتی داشتیم.یک وقتایی فکر میکردم دیگه امکان نداره باهاش صمیمی و ندار بشم اما یک وقتایی هم تنها همدم و شاهد اشکام اون بوده.

جنسِ رفاقتمون عجیبه چون مثلِ اعضای خانوادست برام،از روزی که چشم به دنیا باز کردم کنارم بوده،همه روزای خوب و بد رو باهم گذروندیم :)

براش کیک تولد خریدم و خونشون رو تزئین کردم،ازکلاس که اومد غافلگیرش کردیم :)

وقتی که کیک رو خریدم تازه متوجه شدم که چرا کیک تولد توی ناخوداگاهم بود،چون من خودم دلم کیک تولد میخواست!

اخرین کیک تولدی که داشتم برا پنج سال پیش هست، برا همین دوست داشتم که رفیقِ سال های دور کیک داشته باشه!


+عکس هایی که گرفتم امشب یکی درمیون تار شد بخاطر لرزش دستام،خاله خیره میشه و با حالت بازخواست و نگرانی میگه دختر تو چرا لرزش دست داری؟ هول میشم و دستام رو مشت میکنم و میگم چیزی نیست!!!


خوش طعم ترین پرتقالِ عمرم رو امروز خوردم!
زنگِ تغذیه آریا قل میخوره و میاد کنارم_آخه انقدر تپل هست که بجای راه رفتن بنظرم قل میخوره_با لبخند همیشگی و لپ های چال دار اصرار میکنه از تغذیه اش بخورم،وقتی رد میکنم با دستای تپلِ کوچولوش یک قاچ پرتقال میچپونه توی دهنم :)

+اولین روزی که رفتم مهد دودل بودم و فقط برای مشغول بودن و فرار از روزمرگی رفتم اما الان با عشق میرم،هیچوقت فکرش رو نمیکردم انقدر به بچه ها وابسته بشم.
گاهی سعی میکنم چهره بزرگسالیشون رو تصور کنم و اعتراف میکنم برای ارسلان و حسین سام بیشتر توی دلم غش و ضعف میرم،نمیدونستم تا این حد میتونم پسر دوست باشم!!!

++بودن با بچه ها تموم دغدغه ها رو کمرنگ میکنه،حالِ بد رو میشوره میبره با خودش.

السا به محضِ اینکه میرسه سریع بغلم و میگه خانووووومِ خاکستری من امروز چون مریض هستم،غائبم و باید استراحت کنم تا خوب شم.سریع چندتا سرفه هم توی صورتم میکنه :|

بهش میگم اخه قربونت برم تو که الان اومدی،اینکه نمیشه غائب بودن.

با چشای گرد نگام میکنه و میگه نه من غائبم :)) ی ربع زمان برد تا معنی غائب و حاضر بودن رو بفهمه.


فریمهر یک شیشه عطرِ بچگونه باخوشحالی نشونم میده و میگه خوشبو هست؟

دل به دلش میدم و حسابی با میمیک چهره ام بازی میکنم و تعریفِ عطرش میکنم.

با ناز میگه کادوی ولنتاینم هست!!!

با چشای گرد میگم ولنتاین؟!!! کی برات خریده؟

لوس میشه و تند تند پلک میزنه و با ناز میگه خواهرم برام خریده.


از بینِ تموم مربی ها بچه ها بیشتر میان بغلِ من،دلیلش رو هنوز کشف نکردم اما جدیدا این بغل کردن باعث دردسر میشه.

وقتی یکی از بچه ها میاد سمتم و دستاشو حلقه میکنه دور کمرم،توجه بقیه بچه ها هم جلب میشه و اون ها هم میان،همینطور پیش میره و یهو میبینی بیست تا دختر و پسرِ قد و نیم قد دایره ای همدیگه رو بغل کردن و دردسرِ ماجرا از اینجا شروع میشه که این توده ی بغلی(عجب اصطلاحی)حرکت میکنه و کار به جایی میرسه که در اثر حرکت و فشار وارده من می افتم زمین وبیست تا بچه ها می افتن روی من :|

انگار تفریحِ جدیدشونرو دوست دارند و کلی ذوق میکنند فقط این وسط اونی که شاکیه منم :|


عصر بعد از تموم شدنِ ساعت کاری یکم بیشتر میمونم مهد تا به کارهام برسم،در حین انجام دادنشون به دردودل های مستخدمِ مهد گوش میکنم،کارهام تموم میشه اما اون هنوز داره نظافت میکنه،دلم طاقت نمیاره و میرم کمکش،با اصرار ازش دستمال و الکل میگیرم تا نیمکت ها رو ضدعفونی کنم،یک ریز پشتِ سر هم تشکر و دعام میکنه اما من بغض میکنم از اینکه توی این سن هنوز باید کار کنه و هشتش گرو نهش هست.

شب با احساسِ خوبی رسیدم خونه،(تف به ریا )حس میکردم دیگه بخاطر کمکم هاله نور دارم :)))


مگه چقدر میشه خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و برای هزارمین بار به خودت بگی گذشته ها گذشته؟

مگه چقدر میشه مثل کبک سرت رو بکنی زیر برف و وانمود کنی همه چیز عادیه؟

امروز دیگه نشد،راستش رو بخوای نمیخواستم از این خواب خرگوشی بیدارشم اما با صدای بلندش از خواب پریدم و با تپش قلب و ترس ،گوش تیز کردم به شنیدن حرفاش،این حالتِ ترسیده و محتاط کافی بود که منو ببره به سال های سیاه گذشته.

امروز از خودم ترسیدم،این حجم از نفرت خیلی غیرعادیه.اصلا این همه نفرت کجای وجودم قایم شده بود که امروز داره خودی نشون میده؟

یعنی میشه اشک های امروزم آبی روی این اتشِ نفرت باشه؟

+ای کاش ماهی گلی بودم،هیچ ردی از خاطرات باقی نمی موند.

++عنوان برگرفته از شعر ارغوانِ هوشنگ ابتهاج که با صدای علیرضا قربانی کولاک کرده.


ساعت دوازده شب هست و با حوصله دارم لاک میزنم!!! این یعنی حال دلم خوبه :)

ساعت دوازده شب هست و بدون توجه به لرزش دستم و کج و کوله شدنِ لاکم با ذوق به ناخن های قرمزم نگاه میکنم:)

ساعت دوازده شب هست و از مرورِ امروزم لبخند پت و پهن روی لبم جاخوش کرده :)

از یک روز زندگی چی میخوام مگه؟

سرکار با همکارها شوخی میکنم،بچه ها رو با عشق بغل میکنم و از لباس های تک تکشون تعریف میکنم.

خونه مامان بزرگه میرم و دیداری تازه میشه.

برای عیدی خواهرزاده ها خرید میکنم،برای هرکدوم ست تیشرت و شلوار خریدم[خانوم فروشنده وقتی داشت کارت رو میکشید گفت عجب خاله مهربون و دست و دلبازی،منم با لبخند گفتم هرکاری کنم جبران محبت های خواهرام نمیشه،من فقط دارم درس پس میدم :)

خداروشکر بابت محبت و علاقه ای که بینمون هست.]

برای خودم شلوار جین و کتون میخرم.

اصلا دست و دلم نمیلرزه برای پول خرج کردن،عوضش خدا رو شکر میکنم برای پول حلال و با برکتی که روزی من شده :)

مهم نیست که تا دوماه اینده من هستم و صدوپنجاه تومن موجودی کارتم،مهم خوشحالی بچه ها موقع عیدی گرفتن :)


هیچ وقت عید رو دوست نداشتم حتی اخرین نفس های اسفند هم برام بی معنی بود،تنها چیزی که از عید میتونست منو به شوق بیاره عطر بهارنارنج های حیاط خونست.

امسال به واسطه کار کردن با بچه ها انگار کمی شور زندگی به عاریت گرفتم.

این روزها ذهنم مدام فلش بک میزنه به خاکستری پارسال،تموم اتفاقات و حس ها زیر ذره بینِ کماگرایی خاکستری بررسی میشه تا سال نود و هفت کنترل کیفیت بشه!

در کمالِ تعجب تاییدِ خاکستری سخت گیر و کمالگرا رو گرفتم :) با خودم به صلح درونی رسیدم و ارامشِ این صلح عجیب به مذاقم خوش اومده.

سال نودو هفت سالی پر از فراز و نشیب بود،هیچ دستاورد قابل توجهی برای خاکستری کمال گرا نداشت،تموم نهال هایی که  کاشته بود و منتظر به ثمر رسیدنشون بود خشکیده شدند اما در عوض خاکستری یاد گرفت که دوباره بذر امید رو توی دلش بکاره و ازش مراقبت کنه.خاکستری "هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست" رو با تک تک سلول های وجودش حس کرد،خاکستری از نو بلند شدن و ایمان به توانایی هاش رو مشق کرد،خاکستری یاد گرفت که وابسته یک هدفِ خاص نباشه،خاکستری بارها دلش شکست و توی تنهایی زخم هاش رو مرهم گذاشت اما درعوض یاد گرفت به هرکسی در جایگاه خودش اهمیت بده و کسی رو پررنگ تر از آنچه که هست نبینه،یاد گرفت حال دلش رو گره نزنه به بودن کسی،یاد گرفت چجوری با تنهایی خودش خوشحال باشه،یاد گرفت خودش رو بغل کنه و ببخشه بابت تموم اشتباهات :)

خاکستری یاد گرفت چجوری خودش رو  با تموم اشتباهات و کاستی ها دوست داشته باشه  و به پای تموم اشتباهاتش وایسه و سعی کنه خودش رو بالا بکشه :)


+به حرمت یکسال و اندی همسایگی مجازی پذیرای هرگونه نقد یا پیشنهادی برای قوی تر شدن خاکستری هستیم.

بی تعارف ترین حرف هایی که توی دلتون قلمبه شده و هربار قورت دادید رو بگید،اخرِ سالی دلتون رو خونه تی کنید.


میدونی مشکل روابط از کجا شروع شد؟

آدم ها میون یسری کلماتِ قلمبه سلمبه ای که خودشون بوجود آورده بودن گیر کردن!!!

آخه سخت هست که درک کنی هر کلمه باوجود معنی مشخصی که داره ممکنه برای هرکسی یک مفهوم خاص خودش رو داشته باشه درواقع هرکسی لغت نامه خاص خودش رو داره.

ممکنه تعریف شما از "موثرترین وبلاگ" وبی باشه که توی تمام پست ها رَدی از ادب و فلسفه و حکمت به چشم بیاد،بلاگر محترم هم فیلسوفی باشه که از رقص انگشتانش روی کیبورد معرفت چکه کنه!!! و به شما درس زندگی بده.

برای من تعریفِ "موثرترین" خیلی ساده تر از این حرفاست.صرف نظر از موافق بودن یا نبودن با عقاید یک بلاگر میشه از لابلای پست هاش مطالبی رو استخراج کرد که موثر باشه به شرط اینکه تعصب چشممون رو کور نکرده باشه،دنبال قضاوت کردن و برچسب زدن نباشیم،با زاویه دید مناسبی بشینیم ی گوشه و رصد کنیم.


مگه میشه جهان بینی

گمـــــشده :) و تلاشش برای صعود به قله ها لذتبخش و موثر نباشه؟

اراده گمشده ستودنیست مسلما من اگر توی شرایطش بودم چندتایی بهانه دم دستم بود برای ادامه ندادن کوهنوردی.


مگه میشه نحوه برخورد

الرقیم با مخاطب و صد البته بیانِ عقایدش به دور از ادعاهای توخالی موثر نباشه؟

آقای رئوف قلم خاص خودش رو داره که همین جا اعتراف میکنم اوایل برام ملموس نبود اما الان از اون بُعد ادبی وب هم لذت میبرم.


مگه میشه شیفته ملایمت و مهربانی

خانوم الفــــ نشد؟

خانوم الفــــــ با جهان بینی خاص خودش توی هر رویداد تلنگری پیدا میکنه.


مگه میشه تلاش های

آقای مربع ستودنی نباشه؟

پست های مربع صد برابر سخنران های انگیزشی پتانسیلِ انگیزه داره چون شاهد قدم به قدم پیشرفت و تلاش ها هستی.


مگه میشه صداقت و سماجت

مارچلو توی بیانِ عقایدش جالب نباشه؟

پست هایی که سعی داره مخاطب رو به ضرورت بازنگری در عقایدتشویق کنه.


مگه میشه از خوندنِ دنیای

الهه لذت نبری؟

نوجوونی که با پشتکار مثال زدنیش مصر به ساختنِ اروزهاش هست.


مگه میشه لطافتِ

نفر اول برات دوست داشتنی نباشه؟

هنرِ زن بودن و ت های نه برای زندگی مشترک رو میشه در لابلای پست هاش ببینی و بفهمی به دور از قیل  قال های فمینیستی دنیای ما میشه لطافت وجودیت رو حفظ کنی.


مگه میشه از وارد شدن به دنبای

آیبک و دیدگاهش لذت نبری؟

تلاشش برای بودن به دور از هر کلیشه و شوآف قابل ستایش هست.


مگه میشه از خوندنِ مادرانه های

لوسی می و تلاشش برای راکد نبودن ذوق نکرد؟

لوسی می باوجود دغدغه های مادری و همسری خودش رو فراموش نکرده و شور زندگی در نوشته هاش جریان داره.


مگه میشه جسارت،صداقت

تسنیم برات تلنگر نباشه؟

تسنیمی که سعی داره با تموم محدودیت ها خودش رو به شهر دوست داشتنیش برسونه و بتونه آرمان هاش رو زندگی کنه.جسارت تسنیم برای خودش بودن واقعا تحسین برانگیز هست.


مگه میشه قلم و دنیای

پرواز برات زیبا نباشه؟

شیفته جهان بینی و نحوه ابراز عقاید های پرواز هستم.دختری که قلم پخته اش اصلا به سن و سالش نمیاد.


مگه میشه ارشیو

بی نشان رو بخونی و برات دوست داشتنی نباشه؟

بلاگری که به دور از هیاهو سعی داره عقاید و دغدغه هاش رو به ثمر برسونه.


مگه میشه پست های جنجالی

ن. .ا چرخ دنده های زنگ زده فکرت رو به کار نندازه؟

اکثرا صرف نظر از موافق و مخالف بودنم و حتی ابراز نظرم بحث شکل گرفته در کامنت ها برام جالب هست.کامنت ها و پاسخ هایی که موضوع پست رو تکمیل میکنه.


مگه میشه از دنبال کننده های قدیمی

رهانویس باشی و از بال و پر گرفتنش خوشحال نشی؟

توی این دنیا موثر تر از تلاش یک جوون برای خوب بودن و موندن به پای عقایدش دیگه چی میتونه باشه؟


مگه میشه

سادات رو بخونی و رگه هایی از علاقه به ادبیات و کتاب در وجودت بوجود نیاد؟

اسمون ریسمون بافتن های سادات به شدت دلنشین هست.


مگه میشه تاسیان رو بخونی و غبطه نخوری به حالِ خوبش؟

دلنوشته های تاسیان جدای از قوی بودنِ قلمش به جانت میشینه،گاهی پارادوکس هایی رو در وجودت بوجود میاره،چشم های به اشک نشسته و لبخندی به لب.


شاید شما به تمامی این وب ها سرکی بکشید و در حالی که شونه بالا میندازید و توی دلتون غر غر میکنید که این خاکستری چه خزعبلاتی به هم میبافه اون  قرمز بالای پنجره رو بزنید اما تمام این وب ها حرفایی برای گفتن دارند اگر پا به پاشون پیش برید.


+تا صبح میتونستم براتون وب های مختلف ردیف کنم اما بنا به قانون پویش و اصرار من به پایبندی به مقررات چشم پوسی کردم از معرفی باقی وب ها.

++ممنون از تک تک بلاگرهای عزیز که اجازه معرفی و لینک شدن رو به من دادند.

برای احترام به خواسته ی تاسیان عزیز و دنج موندنِ کلبه مجازیش،لینک نشد :)

+++اینم از

قواعد پویشدرصورت تمایل توی این پویش شرکت کنید و ما رو با موثرترین وبلاگ ها آشنا کنید.


میدونی یکی از دلایل مزخرف بودن زندگی چیه؟

یک روزایی رو باید خودت تنهایی سَر کنی.

یک روزایی هرچقدر همراه و همدل داشته باشی اصلا توفیری به حالت نمیکنه،کسی نمیتونه از زیر بار اون همه فشاری که داری له میشی نجاتت بده.

یک روزایی مثل بندباز حرفه ای باید روی لبه ی امید و ناامیدی راه بری.

یک روزایی مستاصل دنبال یک قدرت برتر هستی برای متوسل شدن.

یک روزایی دوست داری دست های گرم خدا رو حس کنی که بهت اطمینان خاطر میده.

یک روزایی درست مثل یک دختر بچه سرتق و لجباز پا میکوبی زمین و خواسته ات رو از خدا میخوای.

اما در کمال تعجب روزایی هم هست که مثل یک خانومِ عاقل و دنیا دیده رفتار میکنی.

روزایی هم هست که با اطمینان قلبی باورنکردنی منتظر اتفاق افتادنش هستی.

روزایی هم هست که نمیدونی با این همه امیدی که رو دستت تلنبار شده چکار کنی.

روزایی هم هست که کرور کرور امیدواری و انرژی به اطرافیان میدی.


میدونی گاهی این صفر و صدی بودن،این ناپایداری احوال،عجیب حال بهم زن هست :|



هروقت عزیز رو میبینم قلبم فشرده میشه و میترسم از اینکه روزگار ممکنه چه بازی هایی برام داشته باشه.
راستش رو بخواید عزیز همسایه دیوار به دیوار مامان بزرگه بوده حالا اینکه چطور سال ها این دوستی حفظ میشه و بقول قدیمی ها خونه یکی میشیم و دختر عزیز الان همسایه دیوار به دیوار ماست بماند.
گاهی مثل امروز دوست دارم برم کنار عزیز بشینم و انقدر سوال پیچش کنم و آسمون ریسمون ببافم تا بلکه ساعتی از دنیای کوچیکی که برای خودش ساخته جدا بشه.
الان عزیز رو نبینید که یک پیرزن رنجورِ وابسته به قرص های اعصاب هست،قبلا روزگاری داشته برا خودش.
دختر نازپرورده تهرونی بوده که با ازدواج کردن نقل مکان میکنه به آبادان،چندین سال بعد جنگ باعث میشه با چندتا بچه قد و نیم قد بیان شهر ما.
اون زمون مثل حالا نبوده که زندگی ساده باشه،عزیز با هشت تا بچه پا به پای شوهرش کار میکرده و شیرزنی بوده برای خودش اما شوهر خدابیامرزش یکم نااهل بوده و سرو گوشش میجنبیده اما اون موقع ها مثل الان طلاق ورد زبون همه نبوده که،عزیز بخاطر حفظ زندگیش چشم میبنده روی کارهای شوهرش درعوض هزار هزار امید جوونه میزنه توی دلش بخاطر داشتنِ چهارتا پسر،شاید دلخوش بوده به جوونمردی پسرهاش اما خبرنداشته که روزگار وفا نداره.
عزیز بعد از مدتی با یک هوو بچه به بغل غافلگیر میشه،راستش رو بخواید نمیدونم بخاطر مهربونی بوده یا اینکه راه به جایی نداشته،سازگاری میکنه با هوو اما بعد از مدتی انقدر باهم خوب بودن که همه انگشت به دهن میمونن اما بنظر من از مهربونی و بلند نظری عزیز بوده که حتی بعد از فوت همسرش درحالی که بچه های ناخلف تشویقش میکردند که زن دوم رو از خونه بندازه بیرون،جلوی همه وایمیسته و سال ها با هووش زندگی میکنه.سه سال پیش که فوت کرد من خودم شاهد ناراحتی و مریضی عزیز بودم،غصه میخورد و میگفت مثل خواهرم بود!!!
حواستون بود که گفتم روزگار برای عزیزِ ما وفا نداره؟
جونم براتون بگه پنج سال پیش عزیز از غصه ی ورشکستی یکی از پسرهاش سکته کرد و تکلمش رو از دست داد.
درگوشی بهتون بگم که عزیز خیلی پسر دوست بود شایدم هنوز هست.
حتی باوجودی که چشمش خشک شد به گوشی ساده اش تا پسرهاش با تماسی جویای احوال مادرشون بشن.
اما خب عزیز کم کم ناامیدی توی دلش خونه کرد و بعد از یکسال گوشیش رو خاموش کرد،حتی جلسات گفتاردرمانی رو هم رها کرد.
عزیز دست از زندگی شست و حالا روزشماری میکنه برای روزی که پیمونه عمرش پُر بشه.

+کی میدونه که اخر و عاقبت ما چی میشه؟


تا به حال شیش تا سرم نوش جون کردم،هفتمی هم مثل آیینه دق جلوم هست :|

دیشب دو واحد خون گرفتم

تراژدی ترین و درعین حال کمدی ترین لحاظات رو میگذرونم

دستام کبود شده از جای سرنگ برای ازمایش های ساعت به ساعت، آنوژکت (تسنیم املاش درسته؟) هم امونم رو بریده،برش داشتن دستم ورم کرده :|

تا به اینجا بدترین تزریق ها از جانب پرستارها بوده اما تا دلت بخواد بهیارها حرفه ای هستن

دیشب تراژدی ترین شب زندگیم بود :| توی یک دستم سرم،اون یکی دستم کیسه خون بهم وصل بود :|

حالا برسیم قسمت کمدی :))) یعنی توی اورژانس که من هستم سوژه هایی پیدا میشن که با وجودِ حالِ بدم نمیشه غش غش نخدید


از من به شما نصیحت اصلا اصلا اصلا باقله نخورید،ارزشش نداره

یک در هزار دونه ای نصیبتون میشه که سمی هست


بهتر نبود این لباس صورتی بیمارستان ها سایز بندی داشت؟

خیلی داغون شده تیپم

دارم توی لباسه گم میشم

فعلا بخش اورژانس بستری شدم،اوضاع انقدر خنده داره

خانوم روبروییم نشسته داره تخمه میشکنه :)))

 البته منتظر جواب ازمایش خون هستم

دکتر گفت باس خون تزریق بشه بهم


به لطفِ کمبود تخت و اضافه کردن تختِ جدید،فاصله بین تخت ها از حد استاندارد خیلی کمتر بود و خواه نا خواه با مریض و همراهِ مریض بیشتر در تماس بودیم.
تخت کناریم یک حاج خانوم مهربونی بود که پسرش بعنوان همراه بیمار تا صبح کنارش بود.
طبق آنالیزهای اولیه بنده، جوون مقبولی بود.این مقبول بودن وقتی به اوج رسید که ایشون بیش از نرمال حواسش به مریم(دخترخاله بنده که همراهم بود)بود.
خلاصه براتون نگم که جوون مردم جان بر کف حواسش به من و مریم بود.
البته که من وسیله بودم برای نزدیک شدن به مریم :))
ببینید چه شرایط سختی داشتم من، درعین تحمل کردنِ دردِ خون گرفتن،جوون مردم رو زیر نظر گرفته بودم.
خدا شاهده که اگر زیر چشمی صفحه گوشیش رو چک میکردم فقط برا اطمینان از پاک بودنش بود :)))
تاییدیه پاک بودن هم گرفت،فقط توی قسمت خرید و فروش ماشینِ سایت دیوار بود و سایت های خبری!!!
صبح که همراه ها رو بیرون کردند تا پزشک برای معاینه بیمارها بیاد.
این آقا از فرصت استفاده کرد و درمورد خودش صحبت کرده بود و مریمِ ما رو سوال جواب کرده بود.
ایشون هم با خیالِ راحت و خام که بعدا بیشتر وقت دارند،ظهر رفتش خونه.(البته این استدلال من هست چون از من سوال پرسید که فعلا بستری هستید؟ منم گفتم اره دکتر گفته نهایت یک روز دیگه هستی)
نمیدونستیم که اورژانس انقدر شلووووغ میشه که اخرِ شب من و یسری از بیمارها رو مرخص میکنند :|

خدا شاهده که بعدازظهر چه سختی هایی که نکشیدم، به هرحال آنالیز کردن فامیل هاشون که برا عیادت می اومدن کم کاری نبود :))

شب وقتی ناامید شده بودم از اومدنش به همراهی که با خاج خانوم بود هی میگفتم شما از ظهر بیمارستان هستید خسته شدید کاش شیفتتون عوض کنید با یکی دیگه :|
و در اخر بانامیدی گفتم من دارم مرخص میشم و ما داریم میریم ،به هرحال شاید اون موقع شانسی تماسی بینشون برقرار میشد و آقاهه میفهمید ما داریم میریم
حیف که طبق پیش بینی های من پروسه پیوند این دوتا جوون پیش نرفت
مثلا چی میشد که در لحظات اخر که منتظر آژانسِ بیمارستان بودیم، اون آقا سر میرسید و ما رو میرسوند و صحبت رو پیش میکشید و شماره تماس خونه مریم اینا بهش میدادم!



به لطفِ دعای خیر دوستان و انرژی مثبت هاتون مرخص شدم :)

واقعا نمیدونم چجور از مهربونی و لطف تک تک شما دوستانِ مجازی اما واقعی تر از ادم های دنیای واقعی تشکر کنم

عذرمیخوام که در شرایطی نبودم که بتونم جواب محبت ها و پیام هاتون رو بدم 


ایشالا همیشه سالم و سلامت باشید 


صبح تعجب میکنم از پیام دادن هاش توی واتس آپ،پیگیریش رو میگذارم به پای احساسِ مسئولیت و وجدان کاری اما پیام هاش که طولانی میشه میفهمم چقدر ساده و خوش خیالم،ترجیح میدم پیام رو از نوتیفیکیشن بخونم و سین نکنم.

بارها به خودم گفتم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست اما انگار ذهنِ ساده انگارانه ام توی کَتش نمیره.

از صبح رفتارهام رو گذاشتم زیر ذره بین اما دریغ از جوابی که عایدم بشه.

اخه منِ اون روز بی نهایت ساده بودم.حتی کرمِ ضد آفتابِ همیشگی رو نزده بودم و با بی حوصلگی تمام،تز های مراقبت از پوست رو نادیده گرفته بودم،با مقنعه مشکی و رنگ و رویی نزار توی دفترش نشسته بودم.

اصلا من خیلی فرق داشتم با اون دختری که با شوخی و خنده کارش رو ده دقیقه ای راه انداخت اما من بیش از دو ساعت توی اون دفتر کم کم داشتم جزئی از وسایل میشدم،انقدری که نادیده گرفته شدم.

دخترک با موهای پریشون،صورتی آرایش کرده،مانتوی صورتی جلوباز،شلوار جینی که یک وجب کوتاه تر بود و پابندی که زینتِ پاش بود، باعث شد مسئول اموزش چنان محو بشه که جلوی پاش بلند بشه.

منم محو دخترک بودم اما بیشتر داشتم سعی میکردم این تیپ رو با شالِ قرمز برای محیطِ مثلا رسمی دانشگاه هضم کنم.

از صبح دارم خودم رو با این دخترک مقایسه میکنم و میبینم دنیا دنیا تفاوت داریم

اما چرا این مسئول اموزشِ مزخرف به خودش اجازه داده پا از گلیم فراتر بگذاره و خارج از عرف با من رفتار کنه؟

من خیلی تفاوت دارم با دخترکی که اجازه میده عمل جراحی بینی سوژه خنده و شوخی های بیشترش بشه.


بقول قدیمی ها "همیشه در روی یک پاشنه نمی چرخه"

غصه نخور،به هر حال روزِ خوشِ ما هم می رسه.

اینجوری که نمیشه،روزگار باس یک روزیی یک جایی که فکرش رو نمیکنی،تمومِ بدهی هاش رو صاف کنه

به امیدِ اون روز دووم بیار.


+نمیدونم از کجا و چجوری قرارِ اون اتفاق خوبه بیفته اما شدیدا به طور بی سابقه ای امیدوارم.

امیدوارم که این جوونه ی امید به ثمر بشینه :)



جدیدا کشف بزرگی کردم،روزه بودن یا نبودنِ اشخاص بستگی به شخصِ پرسشگر دارد.

همکاری که به من میگه روزه نیست اما چند دقیقه بعد در جواب دیگری یکهو روزه دار میشود!

این روزها در محل کار تنها شخصی که خوش خوشان همراه بچه ها لقمه نون پنیر گردوی مامان پیچ رو همراه با چای شیرین میبلعد من هستم :) باقی درگیرِ روزه های مصلحتی هستند!

البته احتمالا تنها شخص روزه دار واقعی یکی از معاونینِ عزیز هست،تنها کارِ مفید ایشان استراحت در نمازخانه در ساعات کاریست،اونی هم که بدو بدو وظایفِ مرتبط و غیر مرتبط با وظیفه ی معمولش رو انجام میده،منم!

امیدوارم که روزه اش قبول بشه(باور کنید ارزوی قلبی من همین هست،حالا گیرم وقتایی که من کارم دوبرابر معمول شده در غیابِ مدیر محترم و استراحتِ معاون روزه دار،کمی هم خودخوری و غر غر درونی داشته باشم.)


مواقعِ احتضارِ یکی از نزدیکان،بیشتر به این نتیجه میرسم که فرهنگ لغتِ آدمی جوابگوی شرایط خاص نیست،شاید هم من فراست لازم برای واکنشِ درست در این شرایط ندارم.
قلبم مچاله شد وقتی لب زد و گفت"دارم می میرم"
جوابی نداشتم جز اینکه بیشتر بغض کنم و دستش رو توی دستام فشار بدم.


+شدیدا دنیا در نظرم مضحک و بی ارزش شده.

یکی از ویژگی های بد من میتونه این باشه که دلخوری هام بی سر و صداست!
در عین حال که دلخورم میتونم به طرف مقابل لبخند بزنم و مثل قبل رفتار کنم.البته که این پنهان کردن و یا دورویی نیست،درواقع به طرف مقابلم فرصت میدم.
اما از یکجایی به بعد که این دلخوری ها تعدادش بیشتر شد اونوقت خیلی بی سر و صدا میرم.

این روزها تنها مسئله ای که باعث خوشحالیم میشه تعطیل شدنِ مهدمون هست!
باوجود ایجاد علاقه و وابستگی که نسبت به بچه ها پیدا کردم،ترجیح میدم سریع تر تموم بشه.
از مدیرمون خیلی دلخورم.البته که مدیری با نزدیک به سی سال سابقه توی مدت زمان فعالیت حرفه ایش انقدر کارآموز یا همون کمک مربی دیده که براش بی اهمیت باشه این موضوع، اما این اولین تجربه کاری من توی این حیطه به شکل رسمی بود.قاعدتا برای من همه مسائل بااهمیت و پررنگ هستند.

وقتی برای معرفی کادر آموزشی جلوی اولیا من هم حساب میشم و معرفی میشم بیام روی سن،وقتی برای به رخ کشیدن کادر آموزشی جلوی فلان بازرسِ اداره من بطور مبسوت با معرفی رشته دانشگاهی معرفی میشم،انتظار ندارم برای جشن روزِ معلم و قدردانی از کادرآموزشی من نخودی محسوب بشم.
وقتی یکی یکی استوری های همکاران رو دیدم که همگی به دعوت از مدیر برای نهار دورهم جمع شده بودند،دلم گرفت.

میدونی اصلا بحثِ نهار و قدردانی نیست هاااااا،چرا که قبلا هم باخبر میشدم از بیرون رفتن و دورهمی هاشون توی روزهای تعطیل و اصلا برام مهم نبود.
بحث استفاده ابزاری هست،حس میکنم ازم سو استفاده شده،وقت هایی که به نفعش باشه من جز پرسنل هستم و باقی وقت ها نخودی.

جدا شمایی که متاهل هستی چجور بیس چاری وجود همسرت رو تحمل میکنی؟

عاخه فکر کن وقتایی که ازش دلخوری کمِ کم باس چهار پنج ساعت تنها باشی تا باخودت حلش کنی،اونوقت هی چشمت به چشمش می افته‍♀️

یا اصلا اون وقتایی که حوصله عالم و ادم که پیشکش حتی حوصله خودت رو هم نداری،چطور وجودش کنارت تحمل میکنی؟

اصلا اون وقتای تنهایی دلچسبت چی؟مفتی اونا رو هم از دست میدی :|

خلاصه که از این زاویه تاهل خیلی سخته،همین زاویه ایی که انگار یکی با چسب دوقلو میچسبونن بهت :|

پ.ن: این دست پست ها همینطور که از اسمش پیداست کاملا بدون هیچ فکر و ویرایش و در لحظه نوشته میشه،صرفا نمایان گر احساسات لحظه ایی من هست.


چه روزهایی که با شوق رفتم سمت بچه ها،چه روزهایی که سعی کردم تمومِ نگرانی و انرژی منفی رو پشت درِ مهد بقچه پیچ کنم و بذارم همون دم در،چه روزهایی که بچه ها غبارِ نگرانی رو از روی دلم پاک کردند با وارد شدن به دنیای معصومانه و پاکشون.
سال تحصیلی 97_98 تموم شد و از حالا دلم برای تک تکشون تنگ شده.


پ.ن: شکارِ لحظه ی خداحافظی توسط یکی از همکاران :)
بغل کردن یکی از بچه ها مصادف با چنین صحنه ای میشه،دُرست مثل قل خوردن گوله برفی که یهو تبدیل به بهمن میشه :))

تموم اسمون ریسمون بافتن های این پست قرار است منتهی شود به این نتیجه گیری که " ما انسان ها خدا نمی خواهیم!! ما غول چراغ جادو میخواهیم!!"

قرار نیست دعا کردن و درخواست کردن رو زیر سوال ببرم اما حقیقتا وقتی به رفتارهای خودم و اطرافیان دقیق میشوم متوجه میشوم که رابطه ما با خدا بدجوری لنگ میزند.


منِ نوعی که گاهی حتی با حالت طلبکاری تموم دست به کمر میزنم و زل میزنم به اسمون که " آخدا تو منو خلق کردی برای چی؟اصلا ببینم چرا فلان موقع فلان کار رو کردی؟چرا برا فلانی این کار رو کردی و حالا که به ما رسیده صفت رحمانیتت ته کشیده و داری قهار بودنت رو به رخ من میکشی؟ منم قراره سر به زیر بندازم و بگم حکمتت هست و چشم گویان برم سراغ زندگیم؟نخیر جونم از این خبرا نیست که،اگر این کار رو نکنی منم دیگه باهات قهر میکنم و اسمت رو نمیارم،ببین کی بهت گفتم، این خط اینم نشون"با غیظ سجاده ام رو جمع میکنم و میگذارم گوشه طاقچه خاک بخوره.


مادر نشدم اما اگر قرار باشه روزی بچه ام توی چشمام زل بزنه و بگه "مامان اصلا تو چرا منو بدنیا آوردی؟اصلا چون تو منو به این دنیا آوردی وظیفه ات هست که این کارا رو درحقم انجام بدی و یکوختی خیال برت نداره که این ها لطفتت هست نه  این ها وظیفه ی بدیهی تو هست،چون فلان کار رو برای برادر/خواهرم کردی باس برای منم انجام بدی"نمیدونم چه احساسی خواهم داشت اما پیرو اون محبت مادری ممکنه منِ مادر حفظ ظاهر کنم و به محبت های بی پایان ادامه بدم اما یک گوشه قلبم بدجور ترک برمیداره و میشکنه.



توی ذهنمون نهادینه شده که خدا خیلی مهربون تر از این حرفاست،قرار نیست خم به ابرو بیاره و اصلا منتظرِ لب تر کردنِ ماست.

اما بنظرم این رابطه ی خدا و بنده اصلا درست نیست.طبیعی نیست.

توی این شب ها _حتی افقِ نگاهمون رو وسیع تر کنیم_ توی این سال یک تجدید نظری توی رابطه با خدا کنیم.

اساسا رابطه خدا و بنده باید چگونه باشد؟

فکر میکنم اگر به جواب درستی برسیم تموم ابعاد زندگیمون خود به خود درست بشه.


همه ی ما ممکن است سال هااز روتینی متشکل از عادات و رفتارهایی پیروی کنیم بدون اینکه متوجهشون باشیم!

مسلما من هم از این قاعده مستثنی نیستم اما جدیدا سعی میکنم اون خاکستری درون رو از دلِ روتینی از رفتارها پیدا کنم.

تناقضِ عجیبی در دل رفتاری خاکستری دیدم.

خاکستری ادم نوستالژیکی هست و همیشه یادِ نخ نما ترین ادم های زندگیش می افته و در حالی که آه میکشه از غمِ دلتنگی و فراغ،مشغول زیر و رو کردنِ گذشته میشه.

خاکستری خیلی خیلی سخت با دوستی و آدم ها وداع میکنه.یکجورایی مثل گربه ای که چارچنگولی به تیکه پوست مرغی میچسبه تا از گرسنگی نجات پیدا کنه.

خاکستری یک صندوقچه قدیمی چوبی از مادربرزگِ خدابیامرزش داره که تمامِ کاغذپاره های قدیمی رو نگهداری میکنه اعم از کارت های صدآفرین و نامه هایی که بین خودش و دوستانش رد و بدل شده تا عروسک و یادگاری هایی از آدم هایی که یحتمل دیدارشان به قیامت موکول شده.

خاکستری اگر لباسی مورد علاقه اش باشه انقدر اون رو میپوشه تا نخ نما بشه و با فریاد مادرش که "دختر این لباس های کهنه رو بنداز دور آبرومون رو بردی"از استفاده ی بی وقفه اش دست میکشه اما این بین هر شش ماه یکبار با دقت ِ وسواس گونه ای لباس هایی که در طی یکسال گذشته حتی یکبار هم نپوشیده رو دسته بندی میکنه تا ببخشه به کسی که استفاده میکنه، آخه خاکستری معتقده  انبار کردنِ وسایل و لباس هایی که طی یکسال گذشته استفاده نشده دُرست مثل ریسمانی به دست و پای روحش گره میخوره!!!

ای کاش میشد همینقدر ساده از خاطراتی که مثل خوره به جانش افتاده دست بردارد.


پ.ن: ایا برای شما هم فونت وبلاگم کجکی و عجیب غریب شده؟!


قرار نبود روبروی هم در دو جبهه ی مخالف بجنگیم.
قرار بود در ناملایمات زندگی پشت به پشت هم باشیم.

قرار نبود با هر مشکل و چالش،ترسِ مطرح کردنش و واکنش تو رو به دوش بکشم.
قرار بود مثل کوهی باشی که بهش تکیه بدم و آب توی دلم ت نخوره.


قرار نبود برای حرف زدن با تو استخاره و پا به پا کنم.
قرار بود همیشه پدیرای من و حرف هام باشی.

قرار نبود حرف زدن های روزانمون به زور به پنج جمله ختم بشه.
قرار بود تو اونی باشی که از پرحرفی های من کلافه بشه.

قرار نبود کنار هم در جزیره های بی نام و نشون که تنها سکنه اش خودمون باشیم زندگی کنیم.
قرار بود تو همون خاکی باشی که من توی اون خاک ریشه می دوونم و پا میگیرم.

+لازمه اضافه کنم که عنوان قسمتی از شعرِ حسین جنتی است؟

مدت هاست که دلم برای خاکستری هیجده ساله تنگ شده!!!

کاش میشد اون جسارت،امید و انرژی رو برگردوند.

حسی شبیه به فسیلی صد ساله دارم که دارد خاطرات و روزهای دور را زیر و رو میکند!

عجیب تر اینکه خیلی از خاطرات در هاله ای از ابهام هستند،گویی ذهنم برای محافظت از من خیلی از جزئیات و اتفاق ها را پاک کرده است.

+عنوان وام گرفته از شعر محمدعلی بهمنی عزیز.


کلافه از گرما میشینم توی ایستگاه اتوبوس که چشم توی چشم میشم با یک بچه ی کوچولو،همون لحظه گرما رو فراموش میکنم ومیرم جلو دستاش رو میگیرم.
مامان بزرگِ بچه اولش گارد میگیره،به روی خودم نمیارم ،خم میشم و دستاش رو میبوسم(پوست صورت بچه ها لطیف هست بنابراین هیچ وقت صورتشون رو نبوسید)
عینک آفتابی رو برمیدارم و تماس چشمی ِ بچه برقرار میشه،با لبخند میگم چقدر پسرتون شیرینه،اسمش چیه؟
اون گارد اولیه رفته و با لبخند میگه "آرسام"
همون لحظه پسر اولی برای خودی نشون دادن،به اصرار داداش رو بغل میکنه و چلپ چلپ بوسش میکنه.
جلوی خودم رو میگیرم که بهش تذکر ندم! درعوض با لبخند میگم وای چه داداش مهربونی،اسم شما چیه؟
با افتخار سینه سپر میکنه و با لهجه میگه "غدیر" 
میگم عزیــــــــــــزم چه اسمای قشنگی (خدا منو ببخشه دروغ گفتم :| من اگه جای غدیر بودم بزرگ که میشدم ازماش DNA میدادم! اخه فرق گذاشتن تا این حد؟! ارسام کجا و غدیر کجا)
غش غش میخنده و کلاه داداش رو برمیداره و میگه ببین کچله
دل به دلش میدم و میگم عیب نداره همه بچه کوچولوها کچل هستن،ما هم ی نی نی داریم اونم کچله،بیا عکساش رو ببین
میشینه کنارم و بغلش میکنم و عکسا رو نشون میشدم.حالا دیگه مامان و مامان بزرگ هم یخشون آب شده و چهارتایی سرهامون بهم چسبیده و به صفحه گوشی من خیره شدیم :)))
مادرِ بچه تا  میفهمه خواهرم و خواهرم زادم ایران نیستن مثل دوستی دیرینه سر صحبت رو باز میکنه و کلی باهم صحبت میکنیم.
از وضعیت ایران و برخورد ایرانی ها با افعان ها گله داره.
میگه چندبار شوهرش اقدام کرده برای قاچاقی رفتن و هربار خدا رحمش کرده.
یکبار قایقشون توی ترکیه غرق شده و شوهرش با چشمش دیده که چندتایی از همسفرهاش غرق شدند.
با بغض میگه فرداش زنگ زد بهمون که براش یک گوسفند قربونی کنیم.
حالا خداروشکر بهمون کارت شناسایی دادند اینجا.

غرقِ داستان زندگی و غم توی صداش شدم،شرمم میشه سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم.
مردمانی صبور و قانع که با داشتن یک کارت احراز هویت هم راضی هستند.

+تا حالا حداقل های زندگیتون به چشمتون اومده؟
یک عده هستند که همین حداقل ها رو هم ندارندباهاشون مهربون تر باشیم.احترام رو مشق کنیم.


دنیا محل بده بستونه عزیز!

من به زندگی با سلام و صلوات اعتقادی ندارم.

یک بار، دو بار، ده بار با حال خوبت به دیگران حال خوب می دی.

 صد بار چشماتو می بندی و فرقی نمی کنه طرف با خودش و تو چند چنده عشق و صفا و صمیمیت رو نثارش می کنی. 

هزار بار نگاه به غرورت نمی کنی، نگاه به ذاتت می کنی، نگاه به دوست داشتنت می کنی، نگاه به ارزش طرفت می کنی، نگاه به باورهات می کنی و پا پیش می گذاری.

بلاخره یک روز خود دنیا بهت می گه هوووی چه خبرته؟ خود دنیا می زنه به شونه ات و می گه دنیا کتاب داستان های خوب برای بچه های خوب نیست، بریز دور که از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری!دنیا محل بده بستونه! برای یکی بمیر که حداقل یک ارزن برات تب کنه!


نیکی فیروزکوهی 

@nikifiroozkoohi


راستش رو بخوای ما آدم بزرگ ها از بزرگی فقط ژست گرفتنش رو خوب بلدیم!

ما هنوز توی دوران کودکی جا موندیم،همین جا موندن هم برامون اسباب دردسر شده!

ما همه همون کودک هایی هستیم که برای بدست آوردن اسباب بازی موردعلاقمون آسمون رو به زمین میاریم اما وقتی بدستش آوردیم چی میشه؟

در بهترین حالت چند صباحی باهاش سرگرمیمم و روزگار میگذرونیم و بعدش یک اسباب بازی جدید چشممون رو میگیره و دوباره روز از نو

هیچ وقت لذت داشتن رو نمیچشیم و درعوض تا دلت بخواد چشممون دو دو میزنه پی نداشته ها و خواسته های بی انتها.

کی قراره بزرگ بشیم؟

اصلا راه و رسم بزرگی رو از کجا باس یاد بگیریم؟



سلام 

بچه ها من لپ تاپم مشکل بلو اسکرین داشت،گاهی هم هنگ میکرد یهو

بعدش تعویض ویندوز کردم

ویندوز 10 دارم 

اما این مشکل رفع نشده :|

چکار کنم بنظرتون؟!

اگه مشکل سخت افزاری داره بگید تا سریع اقدام کنم،اخه هنوز دوماه گارانتی داره


هیجده سال هست که توی این محله زندگی میکنیم و هیچ وقت فکر نکردم وای چقدر ما پایین شهریم و بدبخت!!!

بالاشهر و بقولِ امروزی ها لاکچری نیستیم اما اینکه با پیاده روی فقط نیم ساعت به مرکز شهر و تموم مرکز خریدها دسترسی داشته باشی برام امتیاز محسوب میشده اما خب گویا معیارهای من با حساب و کتاب آدم های این دوره زمونه خیلی توفیر داره.

از وقتی که خواستگاری مریم کنسل شده و اونم فقط بخاطر محلِ زندگیمون،دقیق شدم به محله و همینجور دارم کنکاش میکنم اما به نتیجه ای نمیرسم.

انقدر خشمگین و عصبی هستم که دوست دارم با شات گان به خدمتِ اون خونواده برسم.شایدم این راه حل خوبی نباشه آخه باید رسید به منشا و سرشاخه ی اصلی اینجور تفکرات.

نمیدونم چی شد و به کجا رسیدیم که بجای حجب و حیا و خوب بودن دختر ملاکمون شده شغلِ پدر دختر،تعداد فرزندها و جمعیت خانواده،محل زندگی،ماشین و مایملک خانواده و صدالبته زیبایی دختر.

من منکر علاقه و اون زیبایی لازم برای به دل نشستنِ اولیه نیستم اما اینکه طرف مقابل بگه حتما قدش بالای 160 باشه،پوستش سفیذ باشه،لاغر باشه،تعدا دخواهر و برادرهاش درکل بیشتر از سه تا نباشه،شغل پدر دولتی باشه و ترجیحا فلان ارگان مشغول باشه و محدوده خونه هم فلان قسمت باشه. نمیدونم این فاکتورها کدومش تضمین کننده خوشبختی هست.آهان تازه یادم رفت که بگم ترجیحا خانوم دختر استخدام رسمی و مشغول بکار باشه بالاخره توی این وضعیت اقتصادی زن و مرد باس پا به پای هم کار کنند و خدای نکرده یوختی فشار مضاعف به شازده پسرشون که از آسمون تلپی افتادن پایین وارد نشه.


شاید بگید من دارم بدبینانه نگاه میکنم،قبول من بدبین اما باید چندتایی نمونه و مثال نقض ببینم که دلخوش باشم.

توی این چندسالی که مریمِ ما قصد ازدواج داره محض رضای خدا یک خواستگار درست و حسابی نداشته،درست و حسابی منظورم نه اینکه سوار بر اسب سفید باشه هاااا نه فقط آدم باشه و معیارهای عجیب و غریب نداشته باشه.


+مریمِ ما از زیبایی و تحصیلات و خانواده هیچ چیزی کم نداره ولی دیگه داره قید ازدواج رو میزنه.

++شمایی که میرید روی منبر و از مزایای ازدواج صحبت میکنید،والا ما جوون ها از اولش ازدواج گریز نبودیم برید ریشه یابی کنید و ببینید کجای قضیه مشکل داره.


ما دچار یک بیماری مزمن شده ایم و کسی حواسش نیست،ما مبتلا به بکار بردنِ جملاتِ دُرست در موقعیت های اشتباه هستیم.
انگار ذهنمون تبدیل به انباری از جملات انگیزشیِ خاص شده که فقط بلدیم بدون فکر تکرارش کنیم.

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

این ها نمونه هایی از جملاتیست که باب شده اما کسی نیست بگه عزیزِ من اون راهی که تو میخوای بسای توی ناکجاآباد زندگیت هست و اصلا راه به جایی نمیبره!
سختکوشی و تلاش بسیار عالی هست و صدالبته ناامید نشدن که اگر با پشتکار ادغام شود معجونی میدهد نایاب
اما تاحالا شده همینطور که باسختی از سربالایی های زندگی میرید بالا و بی وقفه جملات انگیزشی رو مثل ذکرهای روزانه تکرار میکنید،توقف کنید و به خودتون بگید من اینجا چکار میکنم؟زمین درستی رو برای بازی انتخاب کردم؟اینجا همون جایی هست که باید باشم؟

یکی از اساسی ترین فاکتورهای خوب زندگی کردن،هنرِ پیدا کردنِ زمین بازی مناسب هست.
امیدوارم زمین بازی خودتون رو پیدا کنید.

+این روزها در پی آنالیز کردن و پیدا کردن زمین بازی خودم هستم.میشه دعا کنید که به بیراهه نرم؟


قرار بود اینجا همون جایی باشه که از زمین خوردن ها و بلند شدن هام مینویسم.
قرار بود همون جایی باشه که نفسی چاق کنم برای ادامه راه زندگی که برای من بی شباهت با دوی ماراتن نیست.
برای همین اسمش رو گذاشتم"نقطه سر خط"
چه اسم مزخرفی!!!
هیچ وقت سر خطی وجود نداره وقتی که بار اشتباهاتِ گذشته مثل سایه دنبالت هست.
این زندگی لعنتی مثل یک باتلاق، آدمی رو اسیر میکنه،یک وقت به خودت میای و میبینی فقط داری صبحت رو به شبت گره میزنی بدون هیچ دستاوردی.

فکر میکنم به پایان رسیدم، پس خداحافظ.


+وقتی زورت به تموم کردن هستیِ خودت نمیرسه،حداقل میتونی چیزایی که منصوب به خودت هست رو نابود کنی!

دیدی وقتایی که نصف شب از خواب بیدار میشی و آب میخوای،مجبوری کورمال کورمال راه بری تا برسی به یخچال؟

توی راه به احتمال زیاد به دیوار و وسیله ها میخوری، درد رو تحمل میکنی اما سعی میکنی صدات در نیاد!

بر اساس اون تصویر ذهنی که از قبل داشتی سعی میکنی موانع رو پیش بینی کنی تا با کمترین دردسر برسی به یخچال.

وضعیتِ الانِ من هم همینجوریه!!!

توی تاریکی مطلق دارم کورمال کورمال سراغِ نور رو میگیرم.

تصویر ذهنی که از قبل دارم بهم قوت قلب میده که ادامه بدم،حتی اگه بیشترین درد و آسیب رو هم متحمل بشم باز بخاطر اون حس ظن که دارم مطمئنم یک گوشه ی این تاریکی وایسادی،داری با لبخند نگاه میکنی،منتظری خودم رو از این شرایط نجات بدم،منتظری اولین بارقه ی نور رو پیدا کنم تا اونوقت منو توی نور غرق کنی!


پ.ن:نیاد اون روزی که چشمام به تاریکی عادت کنه و تو رو فراموش کنم،همه ی ترسم همینه.

هوام رو داری دیگه؟


سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس،هنذفری توی گوشم هست و محمد معتمدی میخونه"جا ماندی آه ای دل، ای موجِ بی ساحل"

با ت خوردنِ بغل دستیم به زمان حال برمیگردم و میبینم دوتا پسر بچه ی تخس کنارم نشستن،خسته تر از اونیم که ذوق کنم و باهاشون معاشرت کنم!

دوباره سرم رو تکیه میدم به پنجره و دل میدم به محمد معتمدی"حالا که میروی همراهِ جاده ها،برگرد و پس بده تنهایی مرا"

از گوشه ی چشم میبینم که پسرک بزرگتر زرورقِ شکلات رو میندازه کفِ اتوبوس،سریع واکنش نشون میدم و بهش میگم نباید توی مکان عمومی زباله بریزی،باید صبر میکردی وقتی از اتوبوس پیاده میشدی،مینداختیش سطلِ زباله.

مبهوت نگاهم میکنه و واکنشی نشون نمیده.حس میکنم تند رفتم برای همین سعی میکنم لبخندی بکارم روی لب هام هرچند مصنوعی،سریع یکی از بسته های چوب شوری که خریدم بهش میدم و میگم حالا اشکال نداره،اینو شریکی با داداشت بخور :)

از حال و هوای آهنگ اومدم بیرون و رفتاراشون رو آنالیز میکنم.لباس های نه چندان مرتب و کهنه ای دارند،ناخوداگاه دست میکشم روی دستای کوچیکه،ناخن انگشت هاشون رو حنا گذاشتند :)) میگم چقدر ناخن هاتون خوشرنگ شده

لبخند میزنند و زیر چشمی نگاهم میکنند،انگاری  قند توی دلشون آب شده!


به ایستگاه موردنظر رسیدم،خداحافظی میکنم و پیاده میشم.اتوبوس که از کنارم رد میشه دوتا پسر بچه تخس میبینم که با لبخندی پهن صورتشون رو چسبوندن به شیشه و برام دست ت میدن :)

حالِ دلم خوبِ خوب میشه :)


+از زندگی چی میخوایم؟جز اینکه وقتی از اتوبوسِ زندگی پیاده شدیم اسم و خاطره ای نیک از خودمون به یادگار گذاشته باشیم؟


این روزها به لطف برنامه های اجتماعی دایره ارتباطات و مقایسه های بشر وسیع تر شده است.

قدیم تر ها اوجِ ارتباط گیری و باخبر شدن از چند و چون زندگی ها ختم میشد به مراسم های هفتگی دعای کمیل محترم خانوم!!! اما امروزه تنها و تنها با لمس کردن یکسری آی ها میشود از خصوصی ترین مسائل زندگی دیگران باخبر شد،مسائلی که قدیم تر ها خبره ترین خاله خانباجی ها هم از کشفش عاجز بودند!


نمیخواهم شعاری صحبت کنم که ایها الناس تهدید را به فرصت تبدیل کنید،ما در مقابلِ تهدید مقاوم شویم،کلاهمان را تا آسمان هفتم بالا می اندازیم :)

جدی ترین تهدید، افتادن در دورِ باطلِ مقایسه است!

همیشه مقایسه کردن فقط برای امتیازات و خوش اقبالی های زندگی طرف مقابل نیست.گاه آدمی ترازو دست میگیرد،بد اقبالی و مشکلاتِ خودش و دیگری را اندازه میگیرد!

طبقِ اصولِ نانوشته ای که در مسابقه " کی از همه بدبخت تره" برقرار است، همیشه فردِ مقایسه گر بدبخت تر است!

اکثر اوقات به مشکلات طرف مقابل با نگاهی از بالا به پایین نگاه کرده و "خب که چی" گویان رد میشویم!


ما گاهی یادمان میرود که درد همیشه درد است!

وجودِ چند سنگ ریزه در کفش،همان قدر اذیت کنندست که کوله باری سنگین بر دوش!

افسوسِ بداقبالی و مشکلات دیگران را نخوریم!

به دنبالِ تاخت زدن دردهایمان نباشیم!

درد همیشه درد است!


حالا که دو سال و اندی از اون روزها گذشته، درحالی که روی مبل قدیمی خونه مامانبزرگه لم دادم و با معین میخونم"اگه چشمات منو میخواست توو نگاه تو میمردم،اگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردم،اگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردم،اگه با من تو میموندی همه دنیا رو میبردم"میتونم اعتراف کنم دوستت داشتم!

اون موقع ترسیده بودم،حتی از اعترافِ دوست داشتنت در خلوت خودم میترسیدم،میترسیدم با اعترافش این احساسِ نوپا ریشه بدوونه توی وجودم!

حالا که بعد از مدت ها عکسِ پروفایلت رو به روز کردی و تونستم لبخندت رو ببینم،حالا که میدونم فرسنگ ها فاصله داری از من،حالا میتونم با خودم روراست باشم!

میدونی؟ اون روزها میترسیدم از اینکه برات کم باشم و به چشمت نیام آخه من معمولی تر از اون بودم که به چشم تو بیام!!!

همون موقع هم واقعینانه میدونستم منِ خاکستری که توی هفت آسمون یک ستاره هم نداره در مقابلِ پیشینه خانوادگیت و عنوان پر طمطراق دکتریت ، زیادی دستم خالی هست! من دلم برای موقعیتت نرفته بود،دنیای دخترانه ی بکرِ من با توجهات و رفتارهات صورتی شده بود و با هر بار دیدنت انگار هزاران پروانه توی دلم بال بال میزدند و غرق خوشی میشدم!

هنوز هم دوست دارم اینطور تصور کنم که تو از عمد بت و شخصیتی که ازت ساخته بودم رو خراب کردی!

هنوز دوست دارم شخصیتت رو سفیدِ مایل به سیاه تصور کنم نه سیاهِ مایل به سفید!

بعد از اون اتفاق فرار کردم از تو، از خودم و احساساتِ متناقضی که داشتم!

درعین اینکه اون روی سیاه شخصیتت رو دیده و دلخور بودم،دوستت داشتم و دلتنگ بودم!


حالا که دو سال و اندی از اون روزها گذشته و احساساتم ته نشین شده و زیرِ غباری از جنسِ زمان کمرنگ شده،میتونم بگم دوستت داشتم!

+تنها یکبار

اینجا دربارش نوشته بودم :)


بعد از آندوسکوپی با زانوانی که لرزش داشت و به سختی با کمک خواهر بزرگ بزرگه  مقابل دکتر ایستاده بودم،خودم را آماده کرده بودم که در مقابل ممنوعیت هایی که دکتر ردیف میکرد سخنرانی غرایی تحویلش بدهم که " شکلات خط قرمز من است!حق من از این دنیای لعنتی،شیرینی شکلات است!هردفعه بعد از خوردن شکلات میتوانم دلیلی برای تحمل کردن تلخی های زندگی داشته باشم پس مرا محروم نکنید!" اما همیشه همه چیز طبق تصورتمان پیش نمیرود،وقتی با صدای لرزان و چشمانی اشکبار بعد از شنیدنِ ممنوعیت دوماهه چایی،قهوه و نسکافه،عجولانه پرسیدم "شکلات چی؟شکلات میتونم بخورم؟" دکتر با لبخندی اذنِ تناول این دوست داشتنی را داد :)

 

+زین پس برای دشمنانمان آرزوی تجربه ی آندوسکوپی کنیم :|

 

++قصد داشتم با جزئیات از مطب دکتر ،بیماران و تجربه معاشرت با اقوام مختلف بنویسم اما به دلیلِ بی حوصلگی فراگیر اجتماعی منصرف شدم.


بنا به شرایطی چند صباحی مهمانِ خانه خواهر بزرگ بزرگه هستم.از روی میل و رغبت نیست چراکه سفر به این شهر کویری در این ماهِ سال اصلا عاقلانه نیست!

سعی میکنم زاده های دهه هشتادی کنار بیایم و خاله ی خوشرویی باشم،از کنارِ هر اتفاق با لبخند رد میشوم و توی دلم مدام ذکر " این نیز بگذرد" را تکرار میکنم.
وقتی در تاریکی و سکوت شب روزم را مرور میکنم،شگفت زده میشوم از این حجم از صبوری و رد شدن از کنارِ مسائل.هر کدام از این اتفاق ها اگر در خانه خودمان اتفاق افتاده بود این چنین بیخیال و ریلکس چشم پوشی نمیکردم،دچار خودخوری میشدم.

ناخوداگاه خانه ی خواهر را که جان پناهی موقتیست را با دنیا مقایسه میکنم.همه ی ما با هر نگرش و مذهبی میدانیم این دنیا به مثابه ی قرارگاهی موقتیست،نمیخواهم از دنیای دیگر و نتیجه ی اعمال بنویسم که خود مطلبی جداگانه و بحثی مفصل میطلبد.حال فقط نگاهمان را محدود به این نکته کنیم که ما در این دنیا مسافری بیش نیستیم،پس چرا گاه چنان درگیر بازی های این دنیای هزار رنگ میشویم که از اصل مطلب که همان در لحظه زندگی کردن هست فارغ میشویم؟
چرا خود را محق و مالک میدانیم حال آنکه حتی هیچ تضمینی برای بهره مندی دائمِ اعضای بدنمان هم در دست نیست؟ هیچ کسی نمیتواند تضمین دهد دستان من تا چندسالگی مرا یاری خواهند کرد،پا های من تا چند صباح مرا به مقصد خواهند رساند،چشمانِ من تا چه سالی مرا یاری خواهند کرد؟
وقتی چنین مسائلی برایمان روشن نیست چطور میتوانیم برای سایر مسائل سینه سپر کنیم و محق باشیم؟
اگر دقیق بررسی کنیم، برایمان روشن میشود که ما در این دنیا مالک هیـــــــــــــچ چیزی نیستیم حتی اعضای بدنمان!!!
اگر بتوانیم این حقیقتِ تلخ را ملکه ی ذهنمان کنیم بسیاری از تلخ کامی ها ازبین خواهند رفت.


درد از بندِ انگشتانم شروع و به کمر منتهی میشود.

بعد از ظهر کمی زیاده روی کردم شاید اما ارزشش را داشت.

چیزی شبیه به پتک را برداشتم و افتادم به جانِ دیواری که قرار بود تخریب شود،کاری سنگین و زمخت که زیادی برای من و دخترانه هایم سخت بود،اما راهی برای تخلیه ی خشمم سراغ نداشتم،با اصرار پتک را گرفتم و مشغول شدم،رفته رفته سختی جای خود را ب لذتی وصف نشدنی داد.

در حین کار کردن صدای مشاجرشان به گوش میرسید_البته شاید بهتر است بگویم سخنرانی غرایی به راه انداخته بود_با شنیدنِ هر جمله ضربه محکم تری نصیب دیوارِ بخت برگشته میشد،بعد از یکساعت تسلیمِ ضعفِ جسمانی شدم.


تجربه ی پارادوکسیکالِ شیرینی بود،هرچه بیشتر غرقِ خاک،درد و عرق میشدی،سبکتر میشدی!



مدت طولانیست که متنی ننوشتم،نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم،نه، اتفاقا گاهی انقدر جملات توی ذهن پخش و پلا هستند که یک فرمانده ی جدی نیاز داری برای به خط کردنشان!!!

نخواستم احوالاتِ پریشان را ثبت کنم و شما را شریکِ ملال این روزهایم.

حال با خوشحالی و مسرت نیامدم بگویم که "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند" اتفاقا این غم مثل همزادیست که بیخیال ما نخواهد شد و هردوره ای از شکلی به شکلِ دیگر رخ می نمایاند!

سعی دارم طرحِ رفاقتی با او بریزم،هووووم رفاقت خوبی نیست و حداقل برای من عوارض های جانبی داشته.

این روزها با میگرن دست و پنجه نرم میکنم،خورشید عزیز و گرما هم دامن میزند به این دردِ دوست نداشتنی و تشدیدش میکند.

 معده دردِ همیشگی هم به سراغم آمده،راستش را بخواهید بدانید بعد از سال نود و اتفاقاتش با این درد هم رفیق شده ام،هر از گاهی خودی نشان می دهد و میرود پی کارش،اما اینبار جدی تر از همیشه با هر بار تنفس حضورش را اعلام میکند،دیگر رویش را ندارم که بروم پیش دکتر رضایی،اخرین برخوردمان با این درد مزمن زیادی غیر دوستانه بود،ناراحت از اوضاعم مرا دعوا میکرد و من سرم را زیر انداخته و مشغول شمارش موزاییک های مطبش بودم،دوست داشتم بگویم دکتر درست است که من از نه سالگی پیش تو می آیم و رفیق و طبیبِ روزهای ناخوش احوالی من بودی اما تو که خبر نداری دکتر جان.


نمیخواهم دامن بزنم به حال جسمی و روحی ام،دوست دارم کمی خلافِ جریانِ آب شنا کنم،گاهی سرکشی از روالِ معمول لذتی وصف نشدنی دارد.

قدم اول ندیده گرفتنِ شرایط و مشغول کردن خود به دوست داشتنی هاست.

صبح کتاب "اولین تماس تلفنی از بهشت" از میچ البوم را شروع کردم و الان تموم شد :)

صاحب نظر نیستم که بخواهم نقد کنم اما حالِ خوشی داشت.

 من در بین داستانِ کتاب تخیل میکردم که چه میشد خدا با من تماس بگیرد و بگوید "خاکستری جان غصه نخور،برایت جایی پیشِ خودم رزرو کرده ام ،قرار است بیایی اینجا و از آن بالا به زمین و حقیر بودنش نگاه کنیم،به چشم ببینی که هیچ کدام از این مشکلات ارزشش را ندارند،غصه نخور جانم،من تو را دوست میدارم خیلی خیلی"



برای وسیله خونه داشتم سایت دیوار چک میکردم که این اگهی رو دیدم!!!

شگفتااااا.عاقا یعنی فسیل فروشی هم داریم؟!یعنی جزو منابع مملکت نیست؟!

ایستگاه نکردن ملت رو؟! واقعی هست؟! قیمت زده پونزده میلیون تومان

 معرفی میکنم ایشون فسیل امونیت هستند!

 


آسدجواد یک

چالش راه انداخته و بنده نیز لبیک گویان به دعوت از دوستان نامه ای به گذشته مینویسم.

هیچ وقت از نصیحت کردن و شنیدن استقبال نکرده ام و بنا گذاشته ام که در این نامه کمتر ژستِ پیر دانا را گرفته و نبش قبر نکنم.

 

 

من جانی که در اواخر شهریورِ 1392 هستی سلام

میدانم الان در اوج استیصال و خستگی هستی،درست مثل بوکسوری که رینگ بوکس را بازنده ترک کرده و هنوز جای مشت های حریفِ قدرش توی ذوق می زند،مات و مبهوت هستی.

برای اینکه باور کنی و این نامه را تا آخر بخوانی یکسری کد و نشانه هایی میدهم که بدانی من، تو هستم اما تویی که از مهرماه 1398 آمده!

آذرماه 91 شام غریبان درست راس دوازده شب عمو را از دست دادی.اواخر فروردین 92"سین" مهاجرت کرد و  در حالی که با شوخی و بغض ملودی سلطان قلبم را میزدی بدرقه اش کردی.حال هم خداحافظی کردی و عطای آموزشگاه را به لقایش بخشیدی.

 

بگذار کمی از گوی بلورینم آینده را برایت شرح دهم!دیگر هیچ وقتِ هیچ وقت به آموزشگاه برنمیگردی و دست به ساز نمیشوی!

از این پس با راکد ترین و تنها ترین سال های زندگی ات روبرو میشوی،روابط اجتماعی ات به سمت صفر میل میکند!

"سمی" هم بعد از سه سال مهاجرت میکند و تو تنها تر میشوی،حس آدمی را داری که رها شده!

تمام آرزو ،هدف یا همان رویاهایت هم نقش برآب خواهد شد،موفق نخواهی شد تا دستِ رویاهایت را بگیری و به واقعیت دعوتشان کنی!

 

من جان 

از تو نمیخواهم که سوگواری نکنی چراکه برای تو تمام این رفتن ها و از دست دادن ها سنگین است،درست مثل کودکی نوپا که تنها میشود به یکباره ترسیدی و تمام حس های بد عالم در دلت خانه کرده اند.

سوگواری کن،گریه کن اما در این حال نمان چرا که زندگی برای تو منتظر نمی ماند.دوست ندارم اسیرِ سگِ سیاه افسردگی شوی و غم، رنگ سیاه بپاشد به روزهایت!

من جان

خبر خوب اینکه با تمام این ناملایمت ها کنار خواهی آمد و از این پس "خداحافظی و از دست دادنِ آدم ها" برایت دردناک نخواهد بود،هرکجا و هرکسی هم غزلِ خداحافظی سر دهد،تو با چهره ای بیتفاوت چمدانش را جمع میکنی و با قرآنی در دست بدرقه اش خواهی کرد!

خبر بد اینکه چالش ها و مشکلات هیچ وقت تمامی ندارد و برای همین از تو میخواهم "قوی" باشی.

نمیخواهم روزهای طلایی عمرت را تاوان بدهی تا به مرور یاد بگیری چطور با تنهایی خو کنی و احمقانه به پای این ذهنیت"همه ی آدم ها خوب هستند مگر خلافش ثابت شود" ضربه بخوری.

میدانی؟

از تو میخواهم گاردی محکم داشته باشی و به راحتی به استقبال دوستی با آدم ها نروی،درعوض خودت را در آغوش بگیری و با خودت دوست شوی!

از تو میخواهم به جای قدم زدن در عالمِ رویا روی زمینِ سفت و زمختِ واقعیت قدم برداری.

کمتر آرمان گرا و ایده ال طلب باش و درعوص بیشتر منطقی باش.

کمی خودخواه باش و راحت از دیگران گذر کن!

مراقبِ خودت باش و لطفا منِ بهتر و قوی تری به من تحویل بده.

+ در آخر هم برخلاف رسم هر چالش از کسی دعوت نمیکنم :) هرکدام از دوستان که از ماهیت این چالش خوششان آمده دست به قلم شوند.

 


متنفرم از لحظه ای که برای اولین بار باید خودم را معرفی کنم.

دست ها را مشت میکنم تا لرزشش پنهان بماند،صدا را بلند میکنم به امید اینکه رسایی صدا،لرزش احتمالی آن را کاور کند!

بعد از ساعتی،بدن روال عادی خود را از سر میگیرد،قلب تپش عادی دارد،کوه یخِ دستانم آب شده و لرزش حنجره جای خود را به بغض داده،بغضی ناشی از ناتوانایی،ناتوانایی که باعث میشود علی رغم دانسته هایت تمام مدت کلاس را در سکوت و س سپری کنی.


دیشب داشتم رختخواب ها را پهن میکردم که یهو بدون مقدمه گفت "غصه ام میگیرد وقتی که بری،با تنهایی چه کنم؟"

لبخند زدم و گفتم "خب من دوباره میام اینجا،تو بیا خونمون.قرار نیست که دیگه نبینمتون"

غلتی زد و گفت" راستش رو بگم؟وقتی با چمدون اومدی اینجا توی دلم عزا گرفتم که چطور باهم کنار بیاییم؟ولی تو اصلا بداخلاق نیستی."

توی دلم هری ریخت پایین و سعی کردم لبخندی سنجاق کنم به لب هایم"خب میدونی شاید من شوخ طبع نباشم اما بداخلاق هم نیستم."

گفت"اره بداخلاق نیستی اما یکم اخلاقت خاص هست."

خندیدم و گفتم "یادِ حرف خاله ف افتادم که پشت سرم گفته بود خاکستری افاده ای هست."

خندید و گفت"نه فقط یکم دیرجوش هستی،شنیدی قدیمی ها میگن اگر میخوای کسی رو بشناسی یا همسفر شو یا هم سفره؟من الان تو رو شناختم که چقدر خوبی"

لبخندی زدم و چراغ رو خاموش کردم اما به یادِ شما افتادم،دوستانِ مجازیِ حقیقی،وقتی اطرافیانم شناختی نصف و نیمه یا نادرست از من دارند،شما از پشتِ کلمات و دنیای مجاز خاکستری رو چجوری میشناسید؟


حالا که هنوز صدای سنج و دمام در گوشم است!
حالا که هنوز هرم گرمای خیمه های سوزان را روی صورتم حس میکنم!
حالا دلم بیقرار حرمِ شما شده!
در دلم غوغاییست نگفتنی!
اخ که دلم لک زده برای آن دو روزی که در حرمتان بیتوته کرده بودم.
خاطرتان هست؟
دو روز قبل از اربعین با جسمی رنجور پای پیاده خودم را به حرمتان رساندم!
خاطرتان هست که دم دستی ترین احتیاجِ دنیوی مرا به گونه ای شگفت آور توسط زنی از بغداد برآورده کردید؟
خاطرتان هست شبِ آخر که میخواستم برای وداع به حرمِ برادرتان بروم،دل دل میکردم که از بین شلوغی و جمعیت بین الحرمین چگونه رد شوم و در آستانه ی منصرف شدن بودم اما دلم رضا نمیداد کربلا بیایم و حرم برادرتان حسین را نبینم،در آن شلوغی چگونه مردی عرب آمد،با ایما و اشاره مرا به جلو فرستاد،دستانش را حائل کرد و مانند عصای موسی اعجاز کرد برایم؟

دلم آن مامن و پناهگاه فراموش نشدنی دو روزه را میخواهد،حتی اگر به قیمت بیماری و رنج سفر باشد!
ساده بگویم،عمو عباس دلم آن اطمینانِ قلبی ناشی از حضور شما را میخواهد!

 

+با اینکه فرسنگ ها فاصله داریم،برایم عصای موسی بفرست!بدون اعجازِ شما از پسِ خیل مشکلات برنمی آیم.


بعضی روزها چنان پر تلاطم هستند که شب میتوانی با خیالِ راحت سر به بالین بگذاری و خدا را شکر کنی برای تمام شدن این بیست و چهار ساعتِ لعنتی!

دیشب با شنیدن خبر آمدنش حالم بد شد،نمیخواستم ببینمش،میخواستم در این آرامش پوشالی روزگار بگذرانم.

صبح با شنیدنِ صداش ضربان قلبم بالا رفت و عصبی شده بودم،انگار فیزیولوژیک بدنم شرطی شده و تمام تلاش های من هیچ!

نادیده اش گرفتم و به زور سلامی دادم،اما موقع نهار خوردن دیگر نمیشد در جلد بی تفاوتی ایفای نقش کنم،ناگذیر همکلام شدم!

زمانِ خداحافظی وقتی دست داد و پیشانی ام را بوسید دوست داشتم دستانم را دور گردنش حلقه کنم و هق هق گریه ام گوش فلک را کر کند اما در عوض سرد رفتار کردم،آخر کی میشود گلایه هایم که از خودش هست را پیشِ خودش ببرم؟

حالا گیریم که شاعر میگوید" از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا" اما این برای ما صدق نمیکند،یعنی میدانی به مثابه ی نوش دارو بعد از مرگ سهراب است،دیگر هیچ کداممان نمیتوانیم این دیوار بتنی بینمان را خراب کنیم.

اصلا میدانی چیست؟ جای بوسه اش درد میکند،حالا در کشاکش این جنگ سرد چه وقت بذل و بخشش است؟اخر فقط سال به سال زمانِ تحویلِ سال، ما از بوسه ی همایونی اش بهره میبریم.

 

دیگر دیر است برای این مهربان شدن ها،حالا که جا به جای روحم،زخمی از او به یادگار دارد این تغییر رویه هایش آزاد دهنده است هرچند میدانم که پایدار نیست و خوی او همانند هوای بهار است!

 

+این دیوار سردِ بتنی بینمان تا ابد پابرجاست،چراکه خشت به خشت اش را خودش بنا کرد.

 


بالاخره تمام شد!بعد از پروسه ده روزِ طاقت فرسا کاملا خانه مرتب شد و ماه بانو راضی شد که از منِ کوزت بگذرد!

بهترین قسمت یک خانه،اتاق است!کنجِ دنجی که حریم امن است!میتوان در را به روی دنیا و ناملایمت ها بست و برای خود دنیای دلخواهی را تصور و ترسیم کرد!

چند نفری نظر دادند که پرده اتاقت متعلق به دوره شاه وزوزک است و اصلا به اتاق نمی آید :| آن ها نمیدانند که با چه ذوق و شوقی این پرده قدیمی را در وسیله های ماه بانو پیدا کردم! برای من یادآورِ تمام روزهای شیرین کودکیست،حالا گیرم که طبق مد روز نباشد.

 

+ اتاق بزرگ بود و به وسیله این کمدها یک تیر و دو نشان زدیم! حال به جای یک اتاق بزرگ دو اتاق داریم و این کمدهای سفارشی تبدیل به دیواری بینشان شد.این قسمت که آینه اتاق من است در واقع کمدِ اتاق دیگر است :) متوجه طرح شدید عایا؟

++عکس پرده هم در اینه افتاده :) از این پرده های توری قدیمیست.

++عکس کجکی در بیان لود میشود :| مانیتور خود را کج کنید برای بهتر دیدن!!!


همین که کمی از نشستم روی صندلی گذشته بود و خدا را شکر میکردم که هیچ سالمندی جلوی رویم سبز نشده،یک خانوم با بچه ای در بغل سوار اتوبوس شد!

انصاف نبود من بشینم و زن جوان ایستاده باشد،با کمی دلخوری درونی بلند شدم و عطای صندلی را به لقایش بخشیدم!

در طول مسیر عجیب این دختر کوچولو دلبری کرد و حسابی روزم را ساخت.من را برد به سال های دورِ بچگی،همان سال هایی که دقیقا از این روسری ها میپوشیدم.یادم آمد یکبار خواستم خودم چتری موهایم را کوتاه کنم و خب کاری کردم کارستان :))) موهایم را از نزدیکی ریشه چیدم و انقدر افتضاح شده بود که همان اتفاق شروعی شد برای روسری سر کردنم.

 

+اگر کم رویی و خجالت مجال میداد دوست داشتم از نگاه های محبت آمیز  و لبخند فراتر رفته و در آغوش میگرفتمش.در طول مسیر هم با اصرار  روی صندلی ایستاده بود.

 


بالاخره تمام شد!بعد از پروسه ده روزِ طاقت فرسا کاملا خانه مرتب شد و ماه بانو راضی شد که از منِ کوزت بگذرد!

بهترین قسمت یک خانه،اتاق است!کنجِ دنجی که حریم امن است!میتوان در را به روی دنیا و ناملایمت ها بست و برای خود دنیای دلخواهی را تصور و ترسیم کرد!

چند نفری نظر دادند که پرده اتاقت متعلق به دوره شاه وزوزک است و اصلا به اتاق نمی آید :| آن ها نمیدانند که با چه ذوق و شوقی این پرده قدیمی را در وسیله های ماه بانو پیدا کردم! برای من یادآورِ تمام روزهای شیرین کودکیست،حالا گیرم که طبق مد روز نباشد.

 

+ اتاق بزرگ بود و به وسیله این کمدها یک تیر و دو نشان زدیم! حال به جای یک اتاق بزرگ دو اتاق داریم و این کمدهای سفارشی تبدیل به دیواری بینشان شد.این قسمت که آینه اتاق من است در واقع کمدِ اتاق دیگر است :) متوجه طرح شدید عایا؟

++عکس پرده هم در اینه افتاده :) از این پرده های توری قدیمیست.

 

 


زندگی مثل الاکلنگ بچگی هامون میمونه!برای بالا رفتن پا میکوبیم به زمین و زمان اما غافل از اینکه بعد از هر بالا رفتنی یک پایین اومدنی هم هست!

 

+اگر این رو آویزه گوشم کنم دیگه براحتی روحیه ام رو از دست نمیدم چرا که بعد از هر پایین اومدنی منتظر بالا رفتن میمونم!


هروقت خواستم خودم را بلاگر خطاب کنم و یکجورایی وارد این گروه شوم،دقیقا حس پنگوئنی را داشتم که در حضور جمعی از پرندگان،خودش را جزو پرندگان به حساب آورده!

بله،خودم هم به این نکته اذعان دارم که در دوران طلایی وبلاگنویسی تنها به نقشِ خواننده ای خاموش اکتفا کردم و سال ها دست به کیبورد نشدم،بنابراین همانند شما بزرگواران نه قلم خاصی دارم و نه سابقه ای طولانی.هرچند در گوشه ای از بیان برای خودم خانه ای مجازی دست و پا کرده ام و با شلوار راحتیِ گل گلی ام تردد میکنم!

بله دقیقا شلوار راحتیِ گل گلی :) چراکه اینجا خانه ی من است و من هیچ دوست ندارم در خانه ی خودم معذب بشینم و حفظ ظاهر کنم تا بلکه کسی به من برچسب نزند.

چه روزهایی که بغض و ناراحتی ام را با شما به اشتراک گذاشتم.چه روزهایی که سرِ شما را با صدای جیغ جیغی و ذوق زده ام به درد آوردم.چه روزهایی که ناامید بودم و حرف های شما امید را در دل من روشن کرد،همانند آتشِ زیر خاکستر!

دقیقا در ناامید ترین،تنها ترین و مایوسانه ترین روز زندگی ام تصمیم گرفتم وبلاگنویس شوم!

تصمیم گرفتم برای خودم خانه و دوستانی داشته باشم سوای تمامِ قوانینِ دنیای آدم بزرگ ها!

اینجا خودِ خاکستری با شلوار راحتیِ گل گلی اش نشسته روبروی شما و روایت میکند از زندگی،روزها و احوالاتش!

شما که غریبه نیستید اما خاکستری از وجودِ دنبال کننده های ناشناس راضی نیست و زمانی که این تعداد از دوازده به هشت رسید،نفس آسوده ای کشید و سعی کرد بیشتر روایت کند از دنیای اش!

خاکستری دوست دارد همچنان خودش باشد و با عباراتی از قیبلِ"تیره نویس" و "راوی غم" تصمیم ندارد نظرش را عوض کند!

خاکستری دوست ندارد در این خانه ی مجازی دچار خودسانسوری شود!

با تمام این تفاسیر اگر خاطرتان مکدر میشود و دوست دارید مهمانِ خانه ای شوید که صاحبخانه با ظاهری شیک و آلاگارسون از شما پذیرایی کند،همیشه و در همه حال با لبخند از مسائلی صحبت کند که به دور از مشکلات باشد،آدرس را اشتباهی آمده اید :) اینجا یک خاکستری با شلوار راحتیِ گل گلی اش نشسته و از دغدغه ها،روزانه ها و غم هایش صحبت میکند.


حالا که توی فضای مجازی به واسطه انتشار پوستر یک کارگاره آموزشی بحث چندهمسری حسابی داغ شده،یاد کنیم از

مهمانِ برنامه ی خانم نامداری،البته این برنامه برای قبل از آمدن آن طوفان کذایی و باد بردن حجاب و ممنوع التصویر شدن ایشون هست :)

و

این هم کاری از برنامه رادیو قرمز،کمی تیکه و شوخی های جنسی داره،دوستانی که مشکل دارند در این زمینه پلی نکنید :)

 

+موقت طور

 


بعد از اولین جلسه ای که با استاد کاف داشتیم،حس پرواز روی ابرها را داشتم که چنین استاد باسواد و خفن نصیبمان شده!

اما این احساس شعف در جلسات بعد تبدیل به حس سرخوردگی شد!همچنان خوشحالم که  در این ترم دو درس با استاد کاف دارم اما تاب سرزنش های هرجلسه اش را ندارم.جلسه ی اول حرف هایش را گذاشتم به حسابِ استادی دلسوز که بچه هایش را نصیحت میکند و در پی ایجاد انگیزه در بچه های سرخوش است اما با تکرار حرف ها در قالب دیگر در جلسات بعدی حس یک دانشجوی خنگ و باری به هر جهت را دارم که استاد دائم سرزنشش میکند.هرچند عقب نشینی نکردم و تلاش کردم هرجلسه بیشتر به پرسش ها پاسخ بدهم حتی اگر بعد مرا ضایع کند و در مقابل خنده های بچه ها فقط به تخته سفید کلاس زل میزنم!

فردا دوباره با استاد کاف کلاس دارم و از آن شور و رغیبت اولیه خبری نیست،حتی خاکستری درون کم کم پچ پچ هایش را شروع کرده که مرا منصرف کند از شرکت کردن در کلاس!

 

+پیام و تلنگر حرفمان را با تکرار مکررات سوخت نکنیم!

 


دیشب همین که از پیاده روی با ماه بانو برگشتم،میم پیام داد بیا توی حیاط! بعد از مدت ها این پیام برام تداعی روزهای گذشته شد :) همان روزهایی که تازه آمده بودند طبقه بالا و وقتی نه من حوصله داشتم برم بالا و نه میم بیاد پایین،کنفرانس هامون رو در حیاط و بالکن برگزار میکردیم!فارغ از اینکه همسایه ها از صدا و چرندیات ما خسته خواهند شد.میم میخواست بریم دور دور با ماشین،دلش گرفته بود و توی اجزای صورتم ریز شده بود که ردی از نیتی پیدا کند اما موفق شدم برای اولین بار نشانه ای از حس درونی در صورتم جا نگذارم!تنها از او خواستم کمی زمان دهد تا سالاد بخورم و مجدد لباس بپوشم.با بی حوصلگی تمام بافتِ سفید رنگی با شال آبی فیروزه ای پوشیدم و دراخر هم دمپایی را با کفش تاخت زدم!به هرحال ما که نمیخواستیم پیاده شویم.

صدای بلند موزیک ماشین گویای حالِ بدی بود که میخواست پنهان کند،من هم مثل همیشه در گوشه ی کوچه علی چپ نشسته بودم و بلند بلند با میم اهنگ ها را بازخوانی میکردیم!مسیرمان مشخص بود اما با اشتباه میم و دور نزدن از یک بریدگی رسیدیم به یکی از خیابان های معروف برای دور دور کردن و رسما گیر کردیم در ترافیک ناشی از ماشین های مدل بالایی که راننده های سرخوش داشتند.مدام با میم شوخی میکردم و گفتم"ببین تمام این دختر و پسرها با این تیپ مناسب یک جشن هستند اما من و تو با ارفاق مناسب مجلس ترحیم"داشتیم میخندیدیم که راننده ماشین کناری به من گفت"به چی میخندی؟بگو تا منم بخندم"کمی خنده ام را جمع کردم و گفتم"اصلا مناسب شما نیست"اصرار کرد و گفت"بخدا من پسر خوب و خوش خنده ای ام"منم گفتم" برو با خانواده ات بخند،اینجا برا تو حرفی نیست"یکباره جدی شد و گفت"خدایی شما اینجا چیکار میکنید؟ازتون مشخص هست که دخترای خوب و باخانواده ای هستید،حیف شماست که اومدید اینجا"منم گفتم "خودت اینجا چیکار میکنی؟" اونم خیلی رک گفت"من؟ من ادمِ کثیفی هستم" منم کم نیاوردم و لبخند زدم" تبریک میگم که به خودشناسی رسیدی" خوشبختانه ترافیک باز شد و میم بسان شوماخر تمامِ ماشین ها را جا گذاشت و از اونجا خلاص شدیم.

 

از دیشب تاحالا صحنه های ان خیابان و صحبت های پسرک از ذهنم بیرون نرفته.چقدر دنیا و دغدغه های متفاوتی این بشر دوپا میتواند برای خود ایجاد کند تا غافل شود از معنیِ اصلی زندگی!


بزرگترین ثمره ی  زندگی کردن در این دار فانی،تاثیرگذار بودن است!همین که یقین داشته باشی اگر در این دنیا نبودی،این دنیا لنگ میزد و بی شک چیزی کم داشت!

غبطه میخورم به تو که توانستی برای میلیون ها آدم این دنیا را دلنشین و قابل تحمل کنی!

غبطه میخورم به تو که تک تکِ ثانیه های تنهایی آدم ها را به هم وصل کردی و چه وصالی بهتر از این؟!

 

+اگر صدا بغل کردنی بود،بی شک صدای تو جزو اولین کاندیدها برای در آغوش گرفتن بود!

 


بعد از سه روز چنبره زدن در اتاق،به اصرار ماه بانو از خانه بیرون زدم.رسیده بودم به چهارراهی که زمانی بچه بودم در آنجا حمامی بود به نام شکوفه،برای همین به چهارراه شکوفه معروف بود،الان که حمام تخریب شده نمیدانم اسم چهارراه چی شد،در هرحال چهارراه شکوفه منتظر سبز شدنِ چراغ عابر بودم و به محض اینکه سبز شد قدم در خیابان گذاشتم و پرایدی مثل میگ میگ از جلوی من رد شد،درست در چند قدمی ام با تیبای نگون بخت تصادف کرد و جیغ بنفش من در خیابان طنین انداز شد.

زانوانم میلرزید و فکر اینکه احتمال داشت من بجای آن تیبا بودم،حالم را بد کرده بود.هنوز هم حالم بد است و سخت فکری شده ام که احتمال اینکه آن راننده ناشی مرا خرد و خاکشیر کرده بود،زیاد بود.چقدر مضحک است،زندگی را میگویم.در عین مضحک بودن چرا ما این زندگی را جدی گرفته ایم؟چرا نمیشود بیخیال زندگی و مشکلاتش شویم؟

+با جدی گرفتن بیش از حد این بازی، سخت قافیه را باختیم و خبر نداریم!


امروز قرار بود یک روز عادی باشد همانند سایر شنبه ها به دانشگاه بروم اما به محض بیرون امدن از ایستگاه مترو متوجه شدم دو طرف ماشین ها خاموش رها شده بودند و  خیابان بسته شده، مردم زیر پل تجمع کرده بودند.دروغ چرا که با مشاهده این صحنه،ترشح آدرنالین را حس کردم.کمی کنار پل ایستاده و به شعارها و چهره ها دقت کردم،شعارها نه از جنسِ مخالفت با نظام بود و نه چهره های غریبه،چهره ها گویای مردم عادی بود،چه زن هایی به سن مادر من مشت ها را گره کرده بودند و فریاد میزدند:دولت ناکارآمد استعفا استعفا" کمی بعد من هم محلق شدم به مردمی که در کنار آنان روزگار سپری میکنم و صدای خرد شدن استخوان هایمان را زیر چرخ دنده های اتقصاد این مملکت میشنوم.

دو ساعت تمام ایستادیم و شعار دادیم و درآخر به ضرب و زورِ گاز اشک آور متفرق شدیم.نیروهای ضد شورش حتی به ایستگاه مترو رحم نکردند و آنجا هم گاز اشک اور انداختند اما ماموران باغیرت مترو به ما پناه دادند.

نمیدانم نتیجه این تجمعات چه خواهد شد اما خوب میدانم که شب در اخبار 20:30شبکه ی دو صدا و سیمای جمهوری اسلامی با مردمی مصاحبه میکنند که راضی از گران شدن بنزین هستند.کسانی که ناراضی هستند هم یک مشت مزدورِ غیر ایرانی هستند،ما زیر خط فقر جان میدهیم سر آقا سلامت.اصلا چه معنی میدهد بنزین از آب معدنی گران تر باشد؟

اما این مردمی که من دیدم جز مطالبه ی برحق هیچ چیزی دیگری فریاد نزدند.شاید بعد از مدتی این فریادها در گلو خفه شود اما منِ اغتشاش گر در این نظام اسلامی دنبال ردپایی از عدل علی هستم.


اینترنت برای من فقط سرگرمی نیست،وسیله ای برای بیزینس هم نیست،اینستاگرام هم ندارم که معتاد به رصد کردن دنبال کننده ها باشم.اینترنت برای من وسیله ای برای درس خواندن،وبلاگ گردی و ارتباط با خانوادست.

اینترنت برای من یک قاب شیشه ایست که قاره ها دوری را نزدیک میکند.از پشت این قاب شیشه ای هزاران بار عزیزانم را بوسیده ام و با دیدنشان رفع دلتنگی کرده ام.

امشب بالاخره نگرانی کوچکی که در پستوی ذهنم بود خودی نشان داد و مرا مضطرب کرد.اگر اصلا اینترنت وصل نشود چه؟

دلتنگی و اضطراب پا بیخ گلویم گذاشته و اشک از چشمانم سرازیر میشود.تنها غنیمت این روزهای من دیدن چندباره عکس هاست.


بیا در مرحله انکار بمانیم و همچنان باور داشته باشیم نُه ماه تحت نظر بودن نتیجه داده!

بیا باور کنیم چایی نبات های بچگی میتواند یک سر و گردن بالاتر از قرص های سفیدِ صبحگاهی،آبیِ ظهرانه و صورتی شبانه باشد.

بیا چشمانمان را ببندیم و تمام علائم را انکار کنیم.

خاکستری خوب است.خاکستری خوب است.خاکستری خوب است.خاکستری خوب است.خاکستری خوب است.


تصمیم داشتم مدتی ننویسم تا حالم خوب بشه و اونوقت بیام از دلخوشی ها و قشنگی های زندگی بگم نه مثل حالا که در تاریک ترین روزها باید کورمال کورمال دنبال دلیل برای ادامه باشم!اما الان میخوام این روزها و سینه خیز رفتن ها رو ثبت کنم تا بعدا یادم نره چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم و به خودم افتخار کنم!!!

قاعدتا پست ها روزنوشت،کسل کننده و احتمالا منفیست،بنابراین رمزدار مینویستم.دوستانی که مایل هستند پیام بدن تا رمز ثابت برای پست ها رو بگم


میخواستم روزنوشت بنویسم اما تمام واژه ها و جملات اماده ی توی ذهنم تبدیل به پیش نویس شد با دیدن این

ویدیو!

یک بُهتِ لذت بخش همراه با لبخند هدیه ی این ویدیو به من بود.شدیدا تاکید میکنم ببیند.

+بخش زیرنویسش رو فعال کردم تا راحت تر ببینید وگرنه تف به ریا ما برای تقویت زبانِ اجنبی این ویدیوها رو میبینیم.


دیشب گردهمایی آدم های گذشته در خوابم بود!

صبح باعوارضِ خوابم( دلتنگی،نفرت و علامت های سوال حل نشده )درگیر بودم تا اینکه یکی از دوستان سابق را در دانشگاه دیدم!

حاشیه امن را چسبیدم و سریع گذشتم،گرم صحبت بود و من را ندید وگرنه باید احوالپرسی مسخره شروع میشد!

ریسمانی که بریده شده هیچ وقت ترمیم نمیشود برای همین ترجیح میدهم با هیچ کس از ادم های مرتبط مراورده نداشته باشم.


خسته از پیدا نکردنِ آستر مورد نظر در آخرین مغازه پا به پا کردم و پرسیدم"جناب آستر خز دار دارید؟از اون هایی که شکلِ ببعی هستن میخوام!"فروشنده لبخندی زد که سی و دوتا دندونش پیدا شد و گفت"خانوم به اون مدل میگن آسترِ تدی،خیر نداریم"

با لبخندی در افق محو شدم و درآخر استر مذکور را یافتم اما چون قیمتش متری هشتادتومن بود!نخریدم و به یک آستر زپرتی قانع شدم :| و اینگونه رویای داشتنِ کاپشنی با آستر ببعی طور به فنا رفت.

+پارچه خیلی خیلی خیلی گرون شده.شانس آوردم عشقِ پارچه بودم و مثل این خانجون ها یک چمدون پارچه ندوخته دارم :)


من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.

دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواقع به یادِ نفرین ماه بانو در بچگی می افتم!آخر حق داشت بزرگ کردن پنج دختر قد و نیم قد تنهایی سخت است،اینکه میگویم تنهایی به معنی این است که بابا درعین حضور داشتن در بزرگ شدن ما تصرفی نداشت!ماه بانو هروقت به تنگ می آمد از دست ما،فریاد میزد"ایشالا پنج تاتون بشید یکی،یکیتون هم باد سیاه ببره"باد سیاه همه را پراکنده کرد و ریشه های من را سست!

در هرحال دیشب تلاش مذبوحانه من و ماه بانو نتیجه ای در پی نداشت و جای خالی بچه ها عجیب توی ذوق میزد.


تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!

مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!

حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!

سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ ملایمت میگویم" فکر کنم مامان هما داره تموم میشه". سین برآشفته قول میگیرد که دائم در تماس باشم و من هیچ دلم نمیخواهد قاصد خبر مرگ باشم برای سین که آن ینگه دنیا دستش کوتاه است.

 

+شاید بعدا یک وقتی مثل

پستِ عزیز درباره مامان هما هم بنویسم.راستی عزیز هم مردادماه تموم شد!

 


از گزارش ها و تحلیل های آمنه سادات ذبیح پور و امثالهم همانقدر کهیر میزنم که از گزارش های مسیح علینژاد!

از موج سواری صدا و سیما و تیزرها همانقدر متنفر هستم که از موج سواری و مشاجره های مخالفان!

از نادانی و بازی خوردنِ مردم همانقدر متاسف میشوم که از خوشحالی و هل هله هایشان!

از تقسیمِ ناعادلانه خبری برای سردار و همراهانش بغض میکنم!سهم یکی میشود اختصاص دادن تیتر یک خبرها و دیگری فقط به انتشار اسم و عکسش قناعت میکنند!

از برچسب زدن ها و جبر جغرافیایی همانقدر متنفرم که از دخالت دولتمردان و سرکوب کردن هایی با طعم گلوله!

در بین کشمکش ها من دختری هستم که زانوی غم بغل گرفته در سوگ از دست رفتن انسانیت!نمیدانم چه شد از همان اول که پیشانی نوشتِ ما خاورمیانه ای ها همراه با تنش و درد نوشته شد!نمیدانم چه شد از همان ابتدا که خونِ عده ای رنگین تر شد و برچسب جهان اولی با افتخار چسبیده شد به پیشانیشان و ما جهان سوم و خاورمیانه ای ها درتنش و جنگ نطفه مان بسته شد!

 

+با تمامِ مخالفت و نقدهایم به نظام و دولت برای از دست رفتنِ سردار ناراحتم!همانقدر ناراحت که با دیدنِ عکسش بغض میکنم!همانقدر ناراحت که حسِ ویران شدنِ تکیه گاهم دارم!

++بقول قدیمی ها " کور شه چشمی که بیشتر از صاحب عزا گریه کنه" اگر تنها همین را آویزه گوشمان کنیم از دوستی خاله خرسه دولتمردان خارجی و رسانه ها دلگرم نمیشویم و با موج سواری دلتمردان و رسانه داخلی هم تحمیق نمیشویم.این وسط فقط زندگی و جان مردم تبدیل به گوشت قربانیِ بازی قدرت عده ای شده است.


بین تمام التهاب های ماجرا به مسئول اپراتور فکر میکنم!

این فاجعه فقط تقصیر او نبوده اینکه چرا کسی دستور لغو پرواز ها و کلیر کردن اسمان را نداده خیلی عجیب است.اگر مسئولین زودتر و بهتر این اشتباه را پذیرفته بودند این همه خشم عمومی برانگیخته نمیشد.در هر حال او هم یک انسان بوده که در چند ثانیه تصمیمی گرفته و ماشه ای را فشار داده.

چه بر سر زندگی و احساساتش می اید؟

اگر ذره ای وجدان و شرف داشته باشد این بار سنگینِ گناه تا اخر عمر بر شانه هایش سنگینی میکند.

اخ که چه موقعیت سختی


در این چند روز سعی کرده ام از اخبار و بحث ها دوری کنم.شاید در این زمستان باید مثل کپک سرمان را زیر لحافمان کنیم و سرگرم دنیای خود شویم!شاید هم خود را به یک خوابِ زمستانی دعوت کنیم،عواطف و منطقمان را خواب کنیم تا راحت تر زندگی کنیم!

سعی میکنم به آمدنِ خواهرم فکر کنم و به برنامه ها و دروهمی هایمان اما نگرانی مانند ماری موذی نیش خود را میزند که اگر پروازش به مشکل بخورد چه؟

جوابی ندارم و پناه میبرم به زیر و بالا کردنِ این مجازیِ بی در و پیکر،به یک ویدیو کوتاه برمیخورم، خانمی در شبکه افق لابلای اظهاراتش درباره سردار میگوید"این خون باعث یک تکان جدی شد و ما یا باید اعتقادات و حرفا رو ببوسیم و بگذاریم کنار و یا وارد میدان شویم.هرکسی اعتقاد ندارد هم از ایران برورد!"

چندباری ویدیو کوتاه را میبینم و نمیدانم چه واکنشی به این منطقِ مزخرف نشان دهم،ناخوداگاه ذهنم فلش بک میزند به خاطرات بچگی،همان وقت هایی که از صبح تا ظهر بساط بازیمان به راه بود،در این بین همسایه های مسن اعتراض میکردند که بروید جلو خانه خودتان بازی کنید.

حال این خانومِ مجری همینقدر مالکیت هم برایمان ارزش قائل نمیشود.چشمانش را میبندد و میگوید مخالف هستی،برو!

عجب خیال خامیست دموکراسی و مذاکرات در این قرن حتی.زمانی که هرکسی خودش را بر حق میداند و حق دیگران را نادیده میگیرد.

+حالم بهم میخورد از این همه حق به جانب بودنیادم می اید در دین و زندگی دبیرستان میخواندیم که حتی دموکراسی بد است و ما که نظامِ مردم سالاری دینی داریم خوبیم.نمردیم و معنی مردم سالاری را هم فهمیدیم.


نامه ای سر گشاده به جواد آقو!

سلام کاکو،خوبی؟چیطوری؟عامو ای چه کاری بود کِردی؟شمو که اِقَد خوبی،با کمالاتی،ازت بعید بود هِلک هِلک پوشی بری محل کار زیدت و دَعوو را بندازی.نه خدا وکیلی ای رسمش هس؟ببین کاراتِ.حالو رفتی،باید اونجو آبروش جولوی همکاراش ببری و بِکشیش سینه ی فُش؟نه ای دُرُسِشه؟باید آقوی رستگار بنده خدا از همی جو بیخبر فُش کِش کنی؟حالو گیرم ای زیدت رفته با اکیپ همکاراش بیرون و دختر پسری والیبال بازی کِردن و یکم تنگیدن بالو پویین،بعدش هم رفتن کافی شاپ،شمو باید رگ غیرتت ورقلمبیده بشه و دَس رو دختر مردم بلند کنی؟ای رسمش هس ناموسا؟حالو دس هم روش بلند کِردی و زدیش،بعدش باید اهانت کنی به خانوادش  فُش بدی؟

بنده بعنوان یک فالگوش گیرنده که درجریان تمام کارهای زشتت بودم هم ازت ناامید شدم چه برسه به زید سابقت.ها کاکو دیگه هرچی بینتون بود تموم شده و از چیشِ ای دختر افتادی،بی زحمت اقد سمج بازی درنیار و تیلفون نزن به ای دختر،بیزو ما هم آسایش دوشته باشیم توی اتوبوس عمومی.

+صرفا جهت تلطیف فضای وب بعد از بحث های ی!                                                                                                           باتشکر

++احتمالا موقت

+++لهجه رو متوجه شدید دیگه؟:)


گاهی بعضی از حرف ها رو انکار میکنی ناغافل از اینکه یک روزی یک جایی بدجور حقیقتِ اون حرف مثل سیلی خودی نشون میده!
چند نفری گفته بودند مغروری و من با تمام قوا انکار کرده بودم،امشب که مراسم نامزدی نرفتم و دختر خاله برام فیلم و عکس فرستاد،به خودم اومدم و دیدم دارم مسخره میکنم.
خیلی زشت بود،از خودم بدم اومد که کسی رو بخاطر سطح زندگی و فرهنگ مسخره کنم.تاحدودی این سطح و کیفیت زندگی به ادم ها تحمیل میشه و هرچقدر هم تلاش کنه نمیتونه خیلی عوض بشه.
یسری مسائل مثل بند به دست و پای ادم ها بسته میشه و راه فراری نیست.
حالا من،منی که فکر میکردم حداقل توی این زمینه چقدر ادم خوب و مهربونی هستم بقیه رو مسخره کردم.
وای بر من که کسی رو بخاطر ظاهر و خانواده و سطح زندگی ریشخند کردم.
+موقت

وارد یک دوره انزواطلبی شدم و وقتی به هفته اینده و شلوغی های بعدش فکر میکنم تن و بدنم میلرزه :| کلا به ادمیزاد نبردم من.قبلش روز شماری میکردم خواهرم بیاد و به واسطه اومدنش بقیه خواهرا بیان و دور هم جمع بشیم اما الان دوست دارم مثل کوالا به تختم بچسبم و وقتم رو با فیلم و کتاب بگذرونم.

+هروقت حالم بده رمان ایرانی میخونم و دائم با خوندن هر صفحه یا از نویسنده ایراد میگیرم یا از شخصیت اصلی!
رمان دو جلدی از کتابخونه امانت گرفتم،هزار و خرده ای صفحه اش بود.دیروز کلا خوندمش و خب با غرغر به عقل نداشته ی شخصیت اصلی و نادیده گرفتنِ شعور خواننده توسط نویسنده کمی تخلیه شدم انگار!


آسمون رو نگاه کردی؟ برف و بارون قاطی شده،سرت رو بالا بگیری و خیره بشی به اسمون میبینی از اولِ اول همه دونه ها برف هستن اما وسط راه بعضیاشون طاقتشون کمتره و آب میشن،بیا فکر کنیم از خجالت آب میشن!از شرمِ لمس کردنِ هوای ماست،دو دو تا چار تا هم بخوای حساب کنی،اونا از اون بالا بالاها اومدن،هوا و شرایط اونجا پاک هست از شرمِ بی خبری آب میشن!البته که خدای ما هم بزرگه!نعمت خدا که فرقی نداره،برف و بارونش مهم نیست،مهم اینه که خدا هنوز ما رو فراموش نکرده،اشکال نداره بزار برا بالا شهری ها برف باشه و برا ما برف و بارون قاطی بشه،عادت داریم به این فرق گذاشتن ها،ته تهش هم میشه حکمت!ول کن این حرفا رو،داشتم چی میگفتم؟

آره داره برف میاد،حالا من نباید مثل حسرت زده ها،آهنگ برفِ بابک جهانبخش رو بزارم روی تکرار و از پنجره خیره بشم به بیرون!حالا باید تو میبودی که فقط با نگاه به اسمون،خواسته دلم رو بخونی و تکست بدی قرارمون باشه ارم؟

منم ذوق مرگ بشم،شال و کلاه کنم و زودتر برسم و هی پا به پا کنم تا بیای.دست توی دست همدیگه خیابون ها رو متر کنیم،آسمون ریسمون ارزوهامون رو بهم ببافیم،این وسط سرما و سرخ شدن صورت هامون کم اهمیت ترین مسئله باشه!

نیستی و منِ حسرت زده زیر لب تکرار میکنم"برف میباره خاطره هاتو یادم میاره.من دلم گرم هیچکی نمیشه،سردمه سردمه خیلی سردمه"


ترنمِ هفت ساله بعد از دیدنِ ویدیو شاهنامه خوانیِ یلدای پونزده ساله،با ذوق به یلدا میگه"دیدم چه پر تلاشی،الهی زنده باشی"

اصلا هم ضایع نیست که این تشویق های معلمِ اول دبستانیست :) پیرو تیزر های نخ نمای صدا و سیما باید تاکید کنم که بچه ها میبینند و یاد میگیرند؟!


دوستی من و میم کاملا ناگزیر و اجتناب ناپذیر بود!اولین عکس دو نفره در حال خوردن پستونک هستیم :)

در دورانِ مزخرف و وحشتناک بلوغ یکی دوباری میم با قساوت گفت"اگر خانواده ها با هم مراودت نداشتند،من هیچ وقت با تو دوست نمیشدم" و این ابراز نظر نه چندان دوستانه برای من خیلی ثقیل بود.

من و میم مصداق بارز تضاد هستیم.اگر یکی از ما روز باشد،دیگری شب است!با تمام این اوصاف این دوستی حفظ شد و با قاطعیت همچنان میم را بهترین دوست میدانم.

امروز دفاعیه ارشد میمِ عزیز بود.با هر تعریف استادها و داورها انگار یک سر و گردن به قدِ من اضافه میشد!

با هر تحسین من بغض میکردم و نمیدانستم این حجم از احساس شادی و افتخار را چطور سرکوب کنم!

 

+سال های سال ماه بانو من را با میم مقایسه میکرد،دوران دبیرستان وقتی فهمیدم مادر میم هم من را با او مقایسه میکرد برایم مضحک شد!

خداروشکر کوچکترین حسادتی در من نیست.


سلام :)

قرار نبود حالا حالاها برگردم!حداقل نه الان که جایگاهم رو توی تاریکی و سکوت بیان پیدا کرده بودم و از دور نگاهتون میکردم،یاد گرفتم که نباید همیشه هم احساسم رو ابراز کنم و دورا دور باهاتون لبخند زدم و بغض کردم!

قرار نیست دنیا همیشه با قرارهای ما منطبق باشه و

پست دکتر میم تمام قرارهام رو بهم زد!حالایی که تب و تاب انتخاباتی نفس های اخرش رو میکشه،حالایی که شاید بعد از جنگ های تمام عیارِ مجازی خسته شدید و توانی برای به رخ کشیدن و ریشخند کردن ندارید!کمی وقت بگذارید و نظرات دوستانی که توی نظرسنجی دکتر میم شرکت کردند رو بخونید.گاهی لازم نیست کسی رو متقاعد کنید فقط شنونده باشید :)

 

+دلم براتون تنگ شده بود :) خوبید؟


_ماه بانو  نگران مامان هماست که سرما خورده،برای تغییر فضا دست میندازم گردنش و میگم "هما جون همون ققنوس خودمون هست بابا چندبار از توی خاکستر خودش اوج گرفته :))) ببین نه دیابت،نه بیماری قلبی،نه سکته،نه از کار افتادن کلیه هیچ کدومش اثری نداشت ،شرط میبندم این کرونا هم ت نده خیالت راحت"

درحال که خنده اش گرفته یواش نیشگون ریزی میگیره و میگه "زبونت رو گاز بگیر دختر،خدا نکنه کرونا باشه"

 

_میام خونه و میبینم اسپری الکل ضدعفونی کننده روی میز نهارخوری نیست،بعد از کلی گشتنِ بیهوده، ماه بانو با لبخندی ژد میگه"دادم به یک بنده خدایی"با چشمایی گرد شده میگم "چیکار کردی؟" سعی میکنه با لبخند و مهربونی قضیه رو بی اهمیت جلوه بده" هیچی بابا رفته بودم خونه دوستم دیدم برای نوه اش نگران هست و طفلی ها هرکجا رفتن ماسک و اسپری ضدعفونی نداشته ما هم که بزرگسال هستیم و اتفاقی نمی افته دیگه پسر دوستم که منو رسوند خونه بهش دادم" یکم صدام رفته روی تنظیماتِ جیغ بنفش "یعنی ما آنتی ویروس هستیم؟بابا همین اسپری کوچیک رو داشتیم فقط" با لبخند ژد میگه"چقدر بدجنس شدی،بخدا زشته،نیتت خوب باشه و به بقیه کمک کنی هیچ طوری نمیشه مادر،اونا داشت دعواشون میشد زن و شوهری برای اسپری منم پادرمیونی کردم،بده مگه؟"با خنده و حرص میگم"بد نیست مثل مکارم بیاییم دعای عاشورا بخونیم که آنتی ویروس بشیم هان؟"

در حالی که در افق محو میشم به این فکر میکنم که بی حکمت نبود که دو سال پیشِ لقب نیکو نیکوکار رو روش گذاشتم :|

 


دو سالی میشه که پدر گرام به صورت خودجوش و دلی،سمنو میپزه.بابا یکم ضد فامیل و جمع هست،برا همین همه کارها چراغ خاموش انجام میشه و تنها اونایی که مرغ سعادت روی شونه اشون نشسته باشه و از نظر بابا،ادم خوبی باشه یک کاسه از این سمنو نصیبش میشه!

 

دوران طفولیت موقع دعا کردن همیشه اصرار داشتم چشم ها رو ببندم و پیس پیس کنم!مثل ادم بزرگ ها که موقع دعا خوندن پیس پیس میکردند!الان که جزو ادم بزرگ ها محسوب میشم همچنان موقع دعا کردن باید چشم ها رو ببندم،اینجوری حس میکنم فقط من و خدا هستیم و حتما دعا رو میشنوه!

 

این قصه ها رو بافتم که بگم الان کنار دیگ کوچک سمنو نشستم،به نیت هر کدوم از بچه های بیان یک دور ملاقه رو میچرخونم و پیس پیس میکنم.اجالتا شما همین لحظه چشم ها رو ببندید،تمرکز کنید و از ته دل ارزو کنید،باشد که اتصال من،شما و کائنات برقرار شود!

+خواستم با اسم بگم به یادتون هستم و اما لیست اسامی زیاد شد!خوشحالم این دنیای صفر و صدی ما را به هم وصل کرده.


اخیرا گریه با من قهر کرده و گاهی که شدیدا نیاز به تخلیه احساسات دارم برای من ناز میکنه و فقط در قالبِ بغض خودی نشون میده!

امروز ظهر میشه گفت تقریبا یک حمله عصبی داشتم که به میگرن و سِر شدن یک سمت صورت،خشم و بغض،لرزش دست و استرس ختم شد!

مامان هما توی حیاط خونشون افتاده بود،سرش شکسته و از گوش و حلق و بینی خونریزی داشته اونوقت خاله ی همیشه در صحنه هم تلفن برداشته همه دخترا رو خبردار کرده که بیایید،از اینور ماه بانو گریه میکرد و دور خودش میچرخید که ای وای مامانم داره میمیره! حالا من هم مثل جوجه اردک پشت سرش راه میرفتم و ارومش میکردم که خب حالا یک سر شکستن این همه قیل و قال نداره و خونسرد باش،از اونور هم خاله زرنگ من جا خالی داده و ماه بانو مامور مراقبت از مامان هما توی بیمارستان شد.در لحظه پتانسیل اینو داشتم که زنگ بزنم و تمام روابط فامیلی رو قطع کنم،ماه بانو احساساتی و سادست ازش سواستفاده میکنند،ماه بانو رفت و من نتونستم جلوش رو بگیرم.ازاینور من حرص میخوردم که ماهبانو بیماری های زمینه داره و خدای نکرده ممکنه ویروس کرونا بگیره از بیمارستان.

خداروشکر بعد از چندساعت با سی تی اسکن مامان هما مرخص شده اما ماه بانو تا چند روز خونشون میمونه تا با کمک خاله زرنگه از مامان هما مراقبت کنند و من همچنان نگران ماه بانو هستم :|


برای بابا من یک اسمِ درِگوشی انتخاب کردم "شفِ اعظم"!!! از دست شبیخون های بابا به آشپزخونه من هیچ وقت رغبتی برای درست کردن غذا ندارم.

امروز بعد از سه روز که ماه بانو نیست و بقول قدیمی ها اجاق آشپرخونه ما خاموش بوده و من خسته از غذاهای هردمبیل و حاضری طور،تصمیم گرفتم یکمی یانگوم بازی در بیارم،کور خوندید اگر حدس میزنید که شف اعظم حاضر به خوردن عذای من بشه،درواقع دیروز خودش برای خودش غذا درست کرد و منم لب به غذاش نزدم و قرار شد امروز برای خودم غذا بپزم که شف اعظم شبیخونه زد، انقدر رفت و اومد و از نظریه هاش مستفیض شدم که تموم ذوق من برای یانگوم بازی کور شد و دراخر با ذکر "غلط کردم" غذا رو سرهم بندی کردم و تمام.

اصولا همیشه ماه بانو شاکی میشه که دختر زشته بیا یکم توی اشپزخونه وردست من وایسا غذاها رو یاد بگیر فردا پس فردا ازدواج میکنی و هیچی بلد نیستی و در این مواقع من جیغ بنفش کشان اصرار دارم که نمیــــــــــــخوام من اصلا ازدواج نمیکنم و شفِ اعظم در یک حرکت طوفانی وارد میدان مجادله میشه که ای بابا اصلا نخواستی خونه ی هیچ بری هم باید یاد بگیری خودت از گرسنگی نمیری.با ابروهایی بالا رفته و قیافه ای درهم از صحنه خارج شده و در اتاق سنگر میگیرم. :|

 

خدایی قرنطینه خونگی من با شف اعظم از اون مصیبت های عظمایی هست که باید براش گریست.ما روزانه درکل بیشتر از ده جمله باهم صحبت نداریم،حالا ماه بانو هم نباشه که من توی اتاق زندانی میکنم خودم رو،شف اعظم هم با تلوزیون و اخبار خودکشی میکنه :)))

این چند روز وقتی اخبار میبینه در حالی که متاسف سرش رو ت میده میگه"بزرگی خدا رو ببین یک ویروس به این کوچیکی کل دنیا رو بهم ریخته"یا مثلا "ازبس ناشکری کردیم به این حال و روز افتادیم،سر هم کلاه گذاشتیم،سیستم بانکیمون که ربا هست،این بلا سرمون اومد" یا اینکه "ببین این مسئول که کلی برو بیا داره مریض شده اونوقت این رفتگرا از صبح تا شب دستشون توی اشغال هست اما مریض نمیشن خداروشکر.ببین اینا همه به کار خدا و نیت ادم ها برمیگرده"

و من تایید کنان از محل دور میشم.

 


_شرکت در جلسه دفاع رفیق سال های دور و شنیدنِ تمجید استادها و گرفتن نمره کامل :)

_چشمک های "یکی یه دونه" که فقط مختص من بود،نه فقط لبخند که تمام خوشی های دنیا را به من میداد :)

_دیدن اولین دندان و راه رفتن های "یکی یه دونه".هرچند مجازی و از راه دور اما باز هم سهم من تمام خوشی های دنیا شدبا "یکی یه دونه" که پنجمین نوه هست،جلوه زیباتری از خاله شدن را تجربه کردم :)

_صمیمی شدن با یلدا و شریکِ رازها و پچ پچ های دخترونه اش :)

_مسافرت ستاره به خونه.بیست روز تمام وقت گذروندن باهم.یک عالمه سوغاتی :)

_تعمیر و تغییر دکوراسیون خونه.خیلی سختی داشت،سه ماه تمام اذیت شدیم،حواشی و درگیری هاش جزو اتفاقات بد سال بود اما الان که نشستم و دارم این پست رو مینویسم،چشم میگردونم توی خونه و :) میشینه روی لبام

_کلاس اولی شدنِ ترنم و یاد گرفتنِ نوشتنِ اسمم :)

_پررنگ و ملموس بودنِ حمایت و محبت های داماد بزرگ بزرگه.همراهی کردنش برای مریضی و دکتر رفتن هام.تمام پروسه های تعمیر خونه پا به پامون اومد.چندساعت پیش با حوصله کمک کرد،هال خونه رو تغییر دکوراسیون بدیم.شماره کارت گرفتن برای واریز عیدی :)

 

+این پست شرکت کردن در چالشِ هشت لبخند نود و هشتی

شارمینِ عزیز بود.

دعوت میکنم از پری دوست داشتنی،آقای مهربان،یاسمینِ عزیز، مستر ها کو و بیست و دو جان 

امیدوارم که دوست داشته باشید کمی توی صندوقچه خاطراتتون کنکاش کنید و هشت تا لبخند خوشگل رو به اشتراک بگذارید.


اگر استعداد صدا و سیما در موج سواری و فرصت سوزی را نادیده بگیریم در حقش اجحاف کرده ایم!

به جرات میتوان منشا پنجاه درصد از اختلاف ها و جناح بندی های بین مردم را رسانه ی ملی دانست!

حال با تهیه ی گزارشی تحت عنوان "سین هشتم،سردار سلیمانی" از شبکه خبر هم به وظیفه ی خطیر خود که همان تبدیل فرصت به تهدید است عمل کرد تا خدای نکرده این اخر سال به کم کاری متهم نشود!

کاش به توصیه پیشینیان عمل میکردند " هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد" یا حتی اصلاح عامیانه جوان پسند امروزه "قیمه رو نریز توو ماستا"


خواهر بزرگ بزرگه داشت از کشاکش و مشکلاتش با ساینایی میگفت که توی سن بلوغ هست،باوجود تمام مراقبت ها و منع فضای مجازی،مدرسه غیرانتفاعی و سطح بالا،باز هم در میان دوستان دخترش کسی پیدا میشه که ان ها را تشویق به شنیدنِ موزیک هایی که درواقع میشه گفت محتوای آن فقط فحش های رکیک است که کمی چیدمان ادبی دارد!

ساینایی که دوست دارد مثل دوستانش در اینستاگرام فن پیج این به اصطلاح خواننده را مدیریت کند.

دراین بین ماه بانو با تعجب پرسید"چی گفتی؟" خواهر بزرگه گفت "فن پیج" ماه بانو گفت "پَن پیج" من تکرار کردم که "فن پیج" اینبار ماه بانو گفت "فن فنچ" و به کلی فضا عوض و پر از خنده شد.

 

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برای معصومیت بچگی هایمان میسوزد!جدا ما کجا و این نسل ها کجا؟

 

+این روزهایی قرنطینه پر از کشاکش با بچه هاست که محض رضای خدا کمی از تکالیف در گروه های مجازی را انجام دهند :| اگر اسفند ماه هم مانند آبان اینترنت قطع بود،خانواده ها با فارغ خاطر این تعطیلات اجباری را سپری میکردند.

 


سلام

بچه ها کی از کامپیوتر سر در میاره؟

من پارسال بخاطر ارور بلو اسکرین مجبور شدم هارد رو عوض کنمیعنی گفتن هاردم نیم سوز شده بود.

حالا دیروز موقع اپدیت ویندوز لب تاب رو خاموش کردند،الان موقع کار باهاش ارور بلو اسکرین اومد.نکنه دوباره هارد مشکل پیدا کرده؟

 


من های زیادی در من زندگی میکنند!

منِ عجول همیشه همراهِ منِ غرغرو سعی میکنند پرچم را بالا نگه دارند اما کور خوانده اند! منِ مدیر در همه حال در حالِ رصد کردن و مچ گیری است!البته که منِ مدیر تنها نیست و یارغارش،منِ سرزنشگر در این امر خطیر همراهی اش میکند!

منِ مهربان همیشه در حال آماده باش برای مقابله با منِ بدجنس است!بعد از کمی فکرهایی از جنس سنگدلی سریعا با چوب جادویی پری قصه ها سر میرسد و رشته تمامِ فکرهای بدجنس را پنبه میکند.البته که منِ مهربان حضور پررنگش را در سکانس های حساس زندگی با بغض و اشک به رخ میکشد!

اکثر مواقع منِ ناامید با منِ تنبل دست به یکی میکنند و منِ امیدوار مغلوب میشود!به لطف تجربه معاشرت با ادم ها و شناخت ان ها،منِ امیدوار و منِ مهربان حسابی باهم رفیق شده اند،گوشه ای غمبرک می زنند و برای مرگ ارزش و رویاها سوگواری میکنند!

منِ تنها با منِ مهربان هم طرح دوستی ریخته و تصمیم گرفته اند بجای شکایت از تنهایی سخت یکدیگر را درآغوش بگیرند!

 

تجمع تمام این من ها و یکپارچه شدن ان ها انرژی زیادی میطلبد!این روزها برای آرام کردن تمام این من ها عبارتی را به صورت ذکر به خودم یاداوری میکنم و دلداری می دهم که"گذر ماه ار هلال به بدر زمان میطلبد"

 

+زمان همسو شدن من ها و کامل شدنِ من چه وقت است؟


درست سه سال پیش اکانت اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم و خودم رو از اون باتلاق نجات دادم!یک ماه گذشته از شدت بیکاری به این اپلیکشن برگشتم،انگار کن که اصحاب کهف بودم و بعد از سیصد سال بیدار شده باشم!

حتما شما هم شنیدید که لایو امیرتتلو و ندا یاسی از نظر تعداد انلاین ها رکورد جهانی زده و پربازدید ترین لایو بوده! این آمار میتونه شوک بزرگی باشه و جرقه ای برای بازنگری بیشتر.کمتر کسی هست که این دو شخص رو تقبیح و سرزنش نکنه اما سوال اصلی اینجاست که اگر این دو نفر انقدر سطح پایین و چیپ هستند،چرا این همه دنبال کننده دارند و بقولی طرفدارهاشون رو جذب کردند؟مگر نه اینکه هر عقل سلیمی بعد از مدتی دیدن و رصد کردن پیج قاعدتا باید زده بشه و قطع دنبال کنه؟پس چرا روز به روز تعداد مخاطب ها بیشتر میشه؟

عده ای با توجیحِ سرگرمی و ریشخند کردن پیچ یسری به اصطلاح شاخ های اینستاگرام را دنبال میکنند اما مگر نمیشه سرگرمی بهتری داشت؟با تکنولوژی و اینترنت میشه سرگرمی های بهتری داشت و بنظرم دنبال کننده ها به این بهونه نمیتونند شخصیت خودشون رو مبرا کنند و باید به دنبال ضعف شخصیتی خودشون باشند که چرا اینجور ادم ها براشون جذاب هست و در دسته ی فان زندگی اون ها قرار گرفته شده؟
کاربرها با تصویر و فیلم های خوش رنگ و لعاب مسخ میشن و ساعت ها تصویرهای متفاوت رو اسکرول میکنند.اینستاگرام با جذابیت های بصری که داره استاندارهای زندگی روزمره قشر متوسط رو زیر سوال میبره و در طولانی مدت کاربر رو تشویق به تغییر سبک زندگی و ارزش های خودش میکنه،در این بین کسی که شرایط و قدرت تغییر سبک زندگی و همرنگ شدن با اون جماعت رو نداره،در درونش یک خشم،سرخوردگی و نیتی بوجود میاد.

اینستاگرام دنیای کمال گرا های مدرن هست!در اینستاگرام از پنجه ی هرکسی هنر فوران میکند،اکثریت عکاس یا شف،شاعر یا کتابخوان،خواننده یا دکلماتور،بازیگر یا طنزپرداز،نقاش یا نوازنده،ورزشکار یا مدلینگ،باسلیقه،خانواده دوست و عاشق پیشه هستند.

کاربر ها با احساس مسئولیت اجتماعی دامن میزنن به موج های رسانه ای و از کاه کوه میسازن اما پس از چند صباحی تموم این دغدغه  ها با وایرال شدن تصویر و فیلم جدیدی فراموش میشه.

مطمئنا این تغییر ذائقه ی اکثریت جامعه خوشایند نیست اما چند سال اخیر بیشتر شاهدِ تشویق به خودمحوری در دنیای مجازی بودیم!اغلب این جمله نخ نمای" خودت باش،مگه خودت چشه؟" رو شنیدیم.اما در واقعیت هیچ استقبالی از خودِ بدون روتوش نمیشه!اکثریت جامعه خواهانِ یک شخصِ کارخانه ای هستند!شخصی با قابلیت تنظیمِ دلخواه!شخصی ساخته ی دست بشر با زیبایی عروسکی و ژورنالی!

+تصورِ اخر این قصه برام وحشتناک هست!


زیباتر از زیبایی، زشت‌تر از زشتی

 

▫️امروز یانی توی یوتیوب اجرای زنده داشت. توی خانه‌اش نشست پشت پیانو و چند دقیقه برای آدمها ملودی آفرید. من از دیروز می‌دانستم که صبح، یانی می‌خواهد پیانو اجرا کند. به تمام رفقایم هم خبر داده بودم. همان موقع که نشستم به دیدن برنامه، نگاهم خورد به تعداد آدمهایی که همراه من داشتند با ملودی‌های آرام‌بخشِ یانی همراهی می‌کردند. راستش را بخواهید، خیلی زیاد نبودیم. مثلا کمتر از ده هزار نفر شاید. با حد و حدود عددهایی که این‌روزها به گوش‌مان می‌خورد، بله زیاد نبودیم.

 

▫️راستش اول یک کم دلم گرفت. یادم افتاد که این روزها، آدمهای معلوم‌الحال توی اینستاگرام لایو می‌گذارند و دختران و نیمه‌ را جلوی دوربین ردیف می‌کنند تا صدها هزار نفر به آمار بازدیدشان اضافه شود. بی‌پرده کلمات رکیک را قطار می‌کنند تا تنور سایتهای قمارشان به برکت مخاطبان میلیونی گرم باقی بماند. حالا آهنگسازی که چند دهه شب و روزش را به خلق صدا و آواز گذرانده، مخاطبانی بسیار بسیار کمتر از دلال‌های عریانی و بی‌شرمی دارد. بیشتر که فکر کردم، دیدم آنقدرها هم جای غصه خوردن نیست. من فکر می‌کنم که عمر شهرت این آدمها اندازه‌ی عمر حباب روی آب باشد. اینها یک جای کارشان می‌لنگد، آن هم اینکه خیلی زود هر چه داشتند را عرضه می‌کنند و بعد می‌افتند روی مدار تکرار و تکرار. مگر یک آدم چقدر می‌تواند بشود؟ مگر تمام حرفهای رکیک دنیا چندتا کلمه است؟ تفاوت زشتی و زیبایی همینجاست. کسی که با زشتی و ناراستی کاسبی می‌کند، دیر یا زود می‌خورد به بن‌بست و بعد باید خودش را تکرار کند و تکرار کند. اما خالق زیبایی، هر روزش را با نگاهی جدید و ایده‌ای نو آغاز می‌کند تا قطره‌ای به اقیانوسِ روشنایی‌های این جهان اضافه کند. شاید زشت‌تر از زشتی نداشته باشیم. اما آدمیزاد می‌تواند از زیبایی زیباتر را هم خلق کند. این را از هنرمندها بپرسید.

 

#روزنوشت

#مهدی_معارف

@my_story_channel

 

+خب حیفم اومد این متن که توی کانال مهدی معارف منتشر شده بود رو نخونید :) بنظرم خیلی بود مینویسه و دوست دارم که منم روزی خوب بنویسم.


نمیدونم تا وقتی که زنده هستیم و حافظه یاری میکنه قرارهست  چند مترادف دیگه برای این ترکیب نحسِ خطای انسانی» توی ذهنمون نقش ببنده!

خبرِ ناوچه کنارک رو میخونم و ذهنم قفل میشه.

 

+راستی از جعبه سیاه پرواز اکراین چه خبر؟

++برای اینان ارزان تر و بی ارزش تر از جانِ آدمی هم هست؟ 

 


یکی از عادت های نهادینه شده در وجودم که این روزها متوجه اش شدم، رویاپردازی هست!

قبلا هم میدونستم آدمِ رویایی هستم و اگر به موضوعی فکر کنم، به طور نان استاپ تمامِ احتمالاتِ ممکن رو تصور میکنم!

این روزها دست رویابافم رو کوتاه کردم از ذهنم!سعی میکنم بیشتر در حال و واقعیت زندگی کنم تا در رویا!

کمی سخت هست راه رفتن روی زمینِ سفت بجای راه رفتن روی ابرها، رخ به رخ مواجهه شدن با واقعیت بجای همزیستی مسالمت آمیز با رویا، اما فکر میکنم یکی از ویژگی های مهم دنبای بزرگسالی همین جدی گرفتن هایی فارغ از خوش خیالیست!

+احتمالا این معضل یک فرار رو به جلوست، برای فرار از واقعیت.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها